بالاخره بعد از چهار ماه یه خواب راحت.
ما جانشین خدا روی زمینیم و تنها کاری که میکنیم لایک کردن عکسای لاکشری آقازاده و ریچ کیدز آو دوغوزآباد و حاشیهی هنرمندانه.
همون تیکه که صابر ابر میگه بذارین من پنج دقیقه به حال خودم باشم از این بدتر نمیشم. همون.
چرا من درس نمیگیرم از هر دفعه که با سیس بیرون رفتم؟! چرا؟!
پنجره بازه. باد میزنه پرده رو تکون میده. صدای جیلینگ جیلینگ درشکههایی که دارن میرن خونه میاد. صدای خرخر بابا. صدای وزوز سیم خراب شارژر لپ تاپ. صدای درشکهها قطع میشه. صدای جیرجیرک. غزل سر جاش تکون میخوره صدای سایش لباسش روی روتختی. صدای ورق زدن کتاب. شبا خوش میگذره.
دارم همینجوری بدون توقف دنبال ایدههای عاشقانه واسه متن یلدا میگردم. میشه گفت متن رو میخونم یکم تو دهنم بالا میارم ولی خب قورباغه و استفراغ را قورت بده و کارتو انجام بده. نتیجه این شده که متنی که مهدی گفت دوبرابر باشه یه حدود یک برابر و ربعی رسیده :/ و من اگه انقد (انگشتای شست و اشاره رو به قدر یک اپسیلون فاصله میده) دیگه تقلا کنم روانی میشم. از اونجا که این متن مال من نیست و مال خانم کچوییه (چشمک!) نمدونم که دیگه باید چیکار کنم و از کی کمک بگیرم. پذیرای هرگونه ایدهای از طرف شما هستیم.
«...خب داشتم میگفتم ببین من فکر میکنم ما برای انجام هرکاری جدا از هدف کلی و ظاهریای که داریم یه هدف کوچولوی پنهان هم داریم. خودمو مثال بزنم. تنها دلیلی که میام بیان اینه که «دچار باید بود» پست گذاشته باشه و من از خوندنش لذت ببرم. تنها دلیلی که اینستا رو باز میکنم، دیدن استوریای میلاد کالفیده. یا تو پیمان رو در نظر بگیر. تنها دلیلی که کتاب میخونه استفاده از جملاتشه :| عَرِض چرا ویالون میزنه؟ چون دخترا جذبش میشن :| ولی ما وانمود میکنیم که این کارا رو برای هدف کلیای که براش در نظر گرفته شده انجام میدیم...»
کسی از شما کتاب انسان خردمند رو خونده؟ میخوام ببینم بخرمش یا نه
_ صبا گشنمه
+ ببین دو راه داری. میتونی بری یه چیزی از یه جا پیدا کنی بخوری. میتونی به این فکر کنی که داری لاغر میشی و به گشنگی کشیدن ادامه بدی.
_ خدایا منو نصف کن.
وحشت و هراس تنها بر فراز یک خوابگاه یا خانه
به کمین ننشته است؛
ذهن دالانهایی دارد هراسناکتر از جاهای مادی...
خویشتن پنهانشده در پس خویشتنمان،
بیش از هر چیز هراس میانگیزد،
قاتل مخفیشده در سرای ما،
ناچیزترین موجب دهشت است.
امیلی دیکنسون
هنوز از فرهنگی به من و ماجده زنگ نزدن برای همیاری. حتما قبول نشدیم دیگه :( خیلی دوست داشتم راهنمای بچههای نودانشجو باشم ولی خب مثل اینکه نشده. خاطرات روز اولی که بچهها رو دیدم واقعا شیرینه. تو برق آفتاب وایساده بودن منتظر که مریم بیاد ببرتشون تو اتوبوس که من از پشت پریدم رو جانی و جو خشکشونو بهم زدم. حس میکردم همشون چادرین. که خب حس درستی بود تقریبا. مریم و جانی و فاطمه و ماجده و نگار چادری بودن. زهرا و عارفه با حجاب بودن. فقط نسترن بود که مقنعش فرق سرش بود :)) خواستیم خودمونو معرفی کنیم هر کس خیلی خانمانه و موقر خودشو معرفی کرد و ناگهان جانی رو داشتیم :) که گفت بنده صبا خانم زیبا و باهوش هستم از آشناییتون خوشبختم. با یه چهره و لحن جدی :) بعد که رفتیم سوار اتوبوس شدیم اون ته نشسته بودیم و بلند بلند حرف میزدیم میخندیدیم. چقدر قشنگ زود صمیمی شدیم. کل اتوبوس برگشته بودن نگاهمون میکردن.
شب جمعه که میشه تو گروه دخترا یهو یادمون میفته که وای تو این زندگی و هر چی که هست و سعی میکنیم واسه هم دیت، رل، خواستگار و شوهر پیدا کنیم. فردا صبحمون دیدنیه.
دل بدنم واسه تمرین تنگ شده بود.
(خواهر جمله را از خانواده خواستگاری میکند)
خبر جدید این که متن یلدا تقریبا امادس و به حرف مهدی گوش نخواهم داد درباره ی بلند یا کوتاه بودنش
قبلا صبحها رو دوست داشتم الان تا شعاع ۱۰۰ متری میخوام همه رو بکشم
منظورم از قبل تو طول ترمه. خوب میشم نگران نباشین
من فقط میخوام بگم ارمیا حقش نبود اول شه
روسریای گشنگم رسید :)
آیا من اکنون یک مومنهی جذاب بازیگر هستم یا چی؟
میگه برای یه کارگاه پرفورمنس سادهی ده جلسهای نفری 400 تومن میگیره. خوشگلم دانشجوهای من اگه نفری 400 تومن داشتن که تو بیابون درس نمیخوندن :|
یادم رفته بود طلسم شدن توسط یه آدم جدید چطوره :)
مسئولای عزیز دانشگاه کاش یکم کمتر میخوردین و بودجهی ما واسه آوردن مهدی صباغی بیشتر بود -_-
سه تا روسری از این جیگلی بیگیلی محجبه خوشتیپا سفارش دادم برام بیارن. شرمنده دیگه نمیتونم پاسخگوی کامنتاتون که به صورت نان استاپ به سمتم سرازیره و سرورهای بیان رو از کار انداخته، باشم. ایموجی عینک دودی به میزان زیاد
خیلی خب من بیدار شدم و بیمار انگلیسی هنوزم فیلم مورد علاقمه. در ژانر رمنتیک
کسی غیر از من هست که دو تا فیلم خارق العاده رو تو یه شب ببینه؟
نامه داری و بیمار انگلیسی
پسر من الان نهایت وبگردیم این بود که نه تا وبلاگ اول بیانو ببینم و متوجه بشم هشتاشون به مفتم نمیارزن!
(وبلاگ گرانبهای خودش را میبندد)
چت من و پویا یک سلسله التماسه و فریب کاریه برای این که هیچ کدوممون پیام آخر نباشیم :) چیه این فوبیای پیام آخر بودن تو چت.
من خیلی حس تنهایی میکنم. هشت نظر منتظر تاییدن که تایید نمیکنم. مسائل شخصی بلوطه. در نتیجه قابل تایید نیست. حس میکنم تو یه اقیانوس بزرگ دارم غرق میشم. تو زمینی که خالی از سکنه است هیچ کس توش نیست. تو کهکشانی که خالی خالیه. یه جهانه و یه زمین و یه اقیانوس سرتاسری و من. منی که دارم غرق میشم. خشکیای نیست. ماهیای نیست. یه سیاره آبه.میگم شاید انقدر گریه کنم کل زمینو آب گرفته. شاید کف اقیانوس یه چیزایی باشه. نمیدونم تا کی میتونم جلوی این ایده که ممکنه یه چیزی اون ته منتظرم باشه رو بگیرم. اگه ذهنم اینو درک کنه دیگه تلاش نمیکنه. تو آب پایین میرم. گلوم از قورت دادن آب شور درد گرفته نمیتونم داد بزنم. میتونستمم چه فایده. تفاوتی ایجاد میکرد؟
دارم نظرای قدیمی رو تایید میکنم. ببین چقدر با ثمین صمیمی بودیم. ببین چقدر نرگسو دوست داشتم و دوسم داشت. ببین چقدر پستای قدیمی قشنگتر بود. الان با وجود رنگین کمون و اسب تک شاخ و کیک تولد زندگیم سیاه سیاهه. یه ذره رو جملهی قبل فکر کنین.
خب من زود قضاوت کردم و کارمند مامانم خنگ نیست بنده خدا. الان حس بدی دارم :/ آفرین عزیزم فقط راه برو قضاوت کن مردمو.
پ.ن آیا شجاعت لازم برای زنگ زدن به مهدی صباغ رو به دست خواهم آورد؟ آیا؟
فقط به زمین و زمان فوش میده کسی که صبح ساعت شیش و نیم بلندش میکنن بره از کارمند خنگ مامانش کد یاد بگیره. فقط فوش.
حس میکنم روح اناشید حسینی در من حلول کرده.
(به مبانی رنگ توجه میکند)
شر شر عرق ریختم از خجالت. منی که نمیتونم پشت تلفن زبون بریزم چرا مسئولیتی رو قبول میکنم که به این مهارت احتیاج داره؟
_ دبیر کانون تئاتر دانشگاه صنعتی اصفهان هستم...
در تمام مکالمات من با کسانی که ممکن است استاد کارگاه ترم بعد باشند این جمله موجود است. آیا من واقعا میتونم این مسئولیت سنگین رو به عهده بگیرم؟
نه از سر تنبلی، که از فرط کوشش و تلاش میخوام کارگاه هوش هیجانی امروز رو نرم. چون ریاضی یک و کد و سالید و کلی کتاب موندن رو دست و بالم و من وقت اندکی دارم برای حل کردنشون.
وای چقدر وحید رو میفهمم. نمیدونم اصلا همچین چیزی رو واقعا تجربه کردم یا توی تصوراتم بوده ولی کاملا موقعیت رو درک میکنم و خودم رو به جاش میبینم. فک کنم همین هفتهی پیش بود که داشتم فکر میکردم اگه یهو یکی وسط اجرا دیگه نتونه ادامه بده چی میشه. اگه نخندن چی میشه. اگه تئاتر کمدی اجرا کنم و نخندن چی میشم؟ قطعا تا امشبم کاری که وحید کرد. کاری که گنده رو ادامه نمیدادم. ولی واقعا اگر قراره وارد تئاتر شم باید حواسم به خودم باشه. و میدونم که این اتفاق احتمال افتادنش کمه. منی که با یه داد مهدی گریم میگیره. با متن حفظ نبودن صالح بهم میریزم و احساساتم انقدر گستردهاس... آیا هیچ وقت میتونم در یک موقعیت مشابه خودم رو جمع و جور کنم؟
امشب من بیشتر از هر کس دیگهای وحید رو درک کردم.
کتابخانهی عجیب هاروکی موراکامی رو خوندم. خیلی کوتاه بود. لذتشم کوتاه بود ولی دوست داشتنی.
دستم داره زخم میشه. اولین باره که انقدر زود شروع شده. هر چی بزرگتر میشم استرسم بیشتر میشه.
حالا که پابند تو هستم میگریزی
پابند لبخند تو هستم میگریزی
چرا باید از کسی که در اولین برخورد رسمیمون به اعتقاداتک توهین کرد خوشم بیاد؟ انسانها رو میشه جدا از عشق دوست داشت. اینم یه آدم دیگه که زیباییهای وجودیشو میشه تحسین کرد و دوست داشت ولی عاشقشون نبود :))
عجیبه بعد از این همه سال و دوریمون هنوزم میتونیم حال گند همو خوب کنیم. دوس داشتم دوستای نزدیکتری باشیم ولی خب. نمیشه. همین کافیه.
تجربهی نوی درس دادن زبان به نیکی گذشت :)
لوکینگ فوروارد تو هو مور استودینتس.
و نیلوفر. مهربانترین شاگرد دنیا. که ازش ایراد بگیری ناراحت نمیشه و همچنان دلنشین باقی میمونه
برای یک تجربهی نو
به علاوه من نیم فاصله رو تو بیان کشف کردم
_ ببینم بسیجی از تو خوشش میاد؟
+ نه
_ قبلا چی
+ نمیدونم فک کنم یه ذره. از کجا فهمیدی؟
_ از رفتاراش. زیاد نگات میکرد. وای خره بت پیشنهاد داد؟ واسه همین دعواتون شد؟
+ نههههههه.
_ وای فکرشو بکن. صبا بیا با هم باشیم.
+ (نرم میخندد و نمیگذارد کسی بفهمد همهی اتفاقات بین آن دو افتاده)
این حس مردن از خستگی اگه شیرینترین حس دنیا نیست، پس چیه؟
نیت خیلی چیزا شده شادی امام زمان :)
و من ادمیم که از شاد کردن بقیه خوشحال میشم. ببین الان از شاد کردن امامم چقدر دارم در پوست خود گنجیده نمیشوم :))))
گفتم ممدحسین موش بخورتت.
گفت منو نهنگم بخوره تو گلوش گیر میکنم :))))