یه زمانی بچه که بودم از یکی از پسرای فامیل خوشم میومد. یه جوری که همش به اون فکر میکردم و کوچکترین کارش برام نشونه از عشق پنهانش به من داشت. الان که ۱۹ سالهام به اون روزای راهنمایی و دبیرستان میخندم. زهر مار نخند
یه زمانی بچه که بودم از یکی از پسرای فامیل خوشم میومد. یه جوری که همش به اون فکر میکردم و کوچکترین کارش برام نشونه از عشق پنهانش به من داشت. الان که ۱۹ سالهام به اون روزای راهنمایی و دبیرستان میخندم. زهر مار نخند
دیشب که من خسته و غمگین پاهامو دراز کرده بودم رو چمنای یادمان و استوری چس ناله میذاشتم، باید ملیکا زنگ میزد که نرو خونه بیا رستوران پیش ما. باید از اول تا آخرش میخندیدیم با موهیتوی آتیش گرفته و تیکههای هات داگ پنیری و ورود مهدیه با سه تا پسر عفت عری جواد و ورود برادر بسیجی. هر چند یه لحظه برق گذشتن خاطرات از ذهن رو تو چشماش دیدم ولی هو کرز؟ ما هموناییم که با دود یه شاخه رزماری های میشیم و به خنده و گریه و تشنج مینشینیم. تنها ناراحتی دیشبم این بود که چرا عری سیبیلای قشنگشو زده و چقدر بهش نمیاد
مثل اینکه غرهای من نتیجه داد و نگار دیشب وقتی داشت با دوستش حرف میزد و دوستش پشت سر من یه چیزی گفت، سفت و سخت جلوش وایساد و ازم دفاع کرد. با توجه به حرف نگار که من از همشون بیشتر مطالعه دارم عذاب وجدان گرفتم و میخوام کتابامو دوباره شروع کنم به خوندن. هر چند که واقعا نمیرسم.
بهناز گفت تولدم بود پنجشنبه گفتم اتفاقا تلگرام تبریک گفتم ولی ندیدی گفت آره گوشی ندارم. واسه یه چیز دیگه هم باید بهم تبریک بگی. گفتم هه هه چی شده شوهر کردی؟ گفت آره. و من هیچ من نگاه :) از همون اول خانم و متین بود. شبا که با هم از سر خیابون میرفتیم خونه اون اروم و ساکت کنار من راه میومد و من میخندیدم و مسخره بازی درمیوردم و شلنگ تخته مینداختم :) البته از خودم از هر منظری که نگاه کنی راضیم ولی به قول بلوط وای که مردیم از سینگلی (اون میگه خوشی البته)
اگه برآیند همهی اتفاقات رو بگیریم میشه گفت امروز و دیشب زمانهای خوبی در زندگی من نبودن. یکی از دوستامو از دست دادم. بچههای کانون تحت فشار خفه کنندهای بودیم. با سید هم دعوام شد حتی. میدونم که درست میشه ولی اینکه کی این اتفاق میفته و چقدر قراره برای این داستان اعصابمون خرد شه.
این استرسی که من تو دانشگاه میکشم رو یه بیمار روانی بستری شده تحمل نمیکنه
با پویا دعوام شد و قرار شد دوستیمون رو تموم کنیم. نکتهی عجیب ماجرا اینجاست که من اصلا متاسف نیستم :)) حتی خوشحالم هستم که قرار نیست از این به بعد به حریمهام تجاوز بشه و انتظار بیخود از کسی داشته باشم.
خدایا بعضی وقتی یه کارایی میکنی که من از اینکه ازت دور شدم مثل چی پشیمون شم و بدو بدو برگردم تو بغلت. مرسی
یه وقتایی باید بخوابونم تو صورت خودم بگم انقد حرص نخور صبا. الان از اون موقعاس
گفتم میخوام برم خودمو بکشم کاری ندارین
مامان گفت زود برگرد میخوایم شام بخوریم.
آخ بچهها واقعا سخته آدم از یکی خوشش بیاد. البته اینکه از یکی خوشت نیاد هم خب خسته کننده و یکنواخته. نتیجه میگیریم سختیهای زندگی رو باید در آغوش کشید و به گفتهی اساتید بزرگ رها کرد و لذت برد
امروز صفریا رو برده بودیم جنگل اردو. موقع برگشتن معشوقهی مری رو دیدم و به شدت سعی میکردم باهاش صرفا دوستانه برخورد کنم. دلم تنگ شده بود واسش. گفتم نارنگی میخوری؟ نارنگی عزیز و خوشمزمو دادم بهش. ببین چقدر دوسش دارم دیگه. اما چون تلاش کردم دیگه دوسش نداشته باشم همینجوری لبخند زنان بهش فکر میکنم نه با اشک و آه
بهمون تکلیف داد که گوزنها و بوی خوش زن رو ببینیم و بتونیم تیپ شخصیت و شخصیت رو تشخیص بدیم
به نظرم به جای سگ سیاه افسردگی بگیم دریایِ قیر مانندِ نیلی رنگِ بدون افقِ گسترده در همهی جهاتِ افسردگی
اینکه ما انقدر خجالتی و باحیا بودیم و این ورودی جدید انقدر دریده و هوله واقعا منو به فکر فرو برده.
یه سری حرفا دیگه معنی نداره. هر چقدرم بیای بگی دلم تنگ شده و چقدر وقته با هم حرف نزدیم واسه من هیچ معنایی نداره. یا اگه بیای بگی هنوز دوست دارم و برام مهم نیست موقع دعوا چیا گفتی، واسه من مهمه و حالم هنوزم ازت بهم میخوره و برای حرفایی که زدم متاسف نیستم. یا وقتی میگی صبا تو رفیقمی... من اصلا بقیهی حرفتو نمیشنوم چون باور نمیکنم. اون موقع که داری از سینگلی مینالی و میگی ما خیلی خوب بودیم چرا رابطمون اینجوری شد من باور نمیکنم که تو واقعا منو میخواستی. چیزی که باور میکنم اینه که تو یه رابطه میخواستی با هر کسی که دم دستت باشه. چیزی که باور میکنم اینه که همتون دروغ میگید و حرفایی که میزنید لقلقهی زبونتونه.
کاش آدمای الکیای نبودین.
امروز موندم خونه یکم آرامش روانی پیدا کنم. دیوونه شدم از دستشون دیگه.
نشسته بود داشت نگاش میکرد. من هی حرف میزدم مسخره بازی درمیوردم ولی نگاهشو ازش برنمیداشت. کسی به فکر حال من نبود. همه به فکر اون بودن که چقدر حالش بده.
ببین واسم تولد گرفته بودن دختر پسرام :) چقد گریه کردم و چقدر خوشحال شدم. به تفصیل میام مینویسم بعدا. الان جنازم دوباره :))
الان پس فردای تمرینه و رونها و زانوهای من از ۱۰۰ تا بشین پاشویی که رفتم از کار افتاده. واقعنا. نه میتونم خم شم نه میتونم بشینم. معلق در میان آسمان و زمین
آخ از حرفای امروزش واقعا. ناراحتم که بهش گفتم نه ولی واقعا چارهای نداشتم. هیچ حسی ندارم بهش. هیچی. این هیچی الان بعد از چهار ماه دیگه ترسناک نیست چون میدونم دلیل حضورش (عدمش؟) چیه. رفتارهاش و به قول خودش ۹۰ درصد تقصیر خودش. هر داستانی یه پایانی داره. اینم پایان ما.
آقا استرس شیرین خیلی وقت بود نداشته بودم دی:
دوباره فردای تمرینه و من رو زمین راه نمیرم. دارم روی ابرای سرخوشی قدم برمیدارم. و هوایی که سرشار از شادیست تنفس میکنم و چشمام فقط لبخند میبینه. چه شب خوبی و چه فردای بهتری
من خودم کم بدبختی و درگیری ذهنی دارم، برادر بسیجی برگشته میگه بیا فردا راجع به خودت حرف بزنیم
من پشت خط فاجعه عاشق شدم نه تو. تقصیر تو نیست که من میام میبینمتون خفه میشم و میرم.
امروز روز سوم راهنمایی امام باقر بود :) با نیل ناهار خوردیم، با الناز تولدمو جشن گرفتیم، مینا و نگین فرمونم تو دانشگاه هنر دیدم :) گور بابای زلفای پریشون و ریشای انبوهت :))
تصمیم گرفتم این بار احساسی رو همه جا دنبال خودم نکشم. مثلا الان به اینکه امروز سرش رو میز بود و اون یکی داشت نازش میکرد فکر نمیکنم، به اینکه بچهها شعور ندارن (یا من جزو خودیا نیستم) فکر نمیکنم، به حرفای صبح و دیشب مامان فکر نمیکنم. دهنم خالی خالیه. فقط به اینکه الان ناهار میرم پیش نل فکر میکنم و لبخند میزنم :)
پ.ن دروغگو رو... آره :))
دیروز رفتم با مشاور صحبت کنم که وضعیت درس خوندنمو درست کنه، بحث کشیده شد به تغییر رشته کلا و من هیچ کدوم از هزاران کلاس دیروزمو نرفتم! یه احساس گناه خفه کنندهای هم داشتما ولی خب چیکار میتونستم بکنم اصلا حضور ذهن نداشتم. همش حواسم پیش کانون و مهدی و مریم و تغییر رشته بود. نکتهی خوبش اینه که کارگاه نمایشنامه نویسی استاد محسنی رو رفتم و تمرین شب عالی بود :) بهتر از همیشه.
و حرفای مامان
میخوام بگم من حتی تو ارتباط برقرار کردن با آدما (اون آدم به خصوص) مشکل دارم. حالا برم تئاتر؟
کاش از دانشکده تو بارون نرفته بودم کانون. و خیلی کاشهای دیگر.
پ.ن گفتن که امروز خوشگل شده بودم. نتیجه میگیریم هر کی آرایش کنه قشنگ میشه
بارون اومد امروز. با هم قدم زدن و بعد رفتن اصفهان. آخ
- نگار عصر جمعهاس. سگ دپ بزنیم؟
+ عزیزم مشقاتو نوشتی؟
- نه :|
تصمیم گرفتم یه گور بابای دنیا هرروز صبح جلوی آینه به خودم بگم و در حالی که قربون صدقهی خودم میرم رژمو بزنم و با لبخند راهی بشم. نمیخوام بگم نمیذارم، ولی سعی میکنم نذارم چیزی حالمو بد کنه. و من تو این دنیا غیر از خودم کیو دارم که حواسش بهم باشه (باشه یه عده هستن ولی شما برای sake موضوع بیخیال شین) در نتیجه با خودم مهربونم و بوس به خودم اصن.
پیمان پیمان
به آدم دور از دسترس دل نبند.
پ.ن هزارمیش بودا... انقد که این موضوع مهمه پست هزارم واسش شد.
خیلی خب حالا که انقدر اصرار دارین باشه. من اصلا از تولدی که واسم گرفتن راضی نیستم :/ به خاطر اینکه واسه تولد تک تکشون جون کندم و کلی برنامه ریختم. واقعا خسته نباشن سر و تهشو با یه کیک هم آوردن.
پ.ن پرتوقع هم خودتونین.
پارسال تو دانشگاه که راه میرفتیم یا بحث پسرا بود یا مسخره بازی. همیشه برامون سوال بود که ما هم ممکنه یه بار راه بریم و بحث درسی بکنیم؟ سهشنبه بعد از دینامیک با نگار و ماجده داشتیم میرفتیم امور فرهنگی و تو راه راجع به تکلیف ترمودینامیک صحبت میکردیم و من با رسم منحنی در فضای سه بعدی حرکتمون و توضیح واضحات قانعشون کردم که راه حلشون اشتباهه و چیزی که من میگم درسته. و سپس ناگهان متوجه شدیم. همانی هستیم که آرزوی بودنش را داشتیم.
دفتر خاطرات سوم راهنمایی رو خوندم. نوشتم بابا با خنده میگه دختر من زاده شده که مسخره بازی دربیاره و دلم واسه خندههای بابام پر میکشه
دلم میخواد یه موضوع بدن بهم بگن بنویس. اینجوری که پیداس خودم چیزی نمینویسم.
اگه موضوعی دارین خوشحال میشم بهم بگین تا بنویسم. اگه حتی یه ذره کلامم رو دوس دارین. مرسی ❤
هر موضوعی
همایش فعالان فرهنگی بود و خیلی خوش گذشت. زندگی لبخند میزنه. و از لجنزار خبری نیست.
پ.ن تصمیم گرفتم با تصمیمات بعضا احمقانهی قلبم کنار بیام و بسوزم و بسازم :)
همه در صلحن. حالمون خوبه
سر کلاس تمدن اسلامی ساعت ۱:۳۰ تا ۳ اونم وقتی که خود استاد سر کلاس نیست و یه پسرهی نامعلوم اومده، جز خواب چه میشه کرد؟
دیروز سر ریاضی مهندسی در همون حین که من داشتم وحشیانه نوت برداری میکردم و تا سر حد مرگ جزوه مینوشتم ماجده یهو دستمو گرفت و گفت صبا چقدر مچ دستت کوچیک شده. الهی بمیرم چقدر لاغر شدی.
رفیق به این میگن.
از هیشکی خوشت نمیاد نمیاد یهو از هر چی چپر چلاق و کهکهی خالصه خوشت میاد
احمق
گفته بودم چقدر اون دختره که عاشق فلانیه و فلانی دوسش نداره و دختره داره ذره ذره زجر میکشه و هر پسری دم دستش میاد اذیت میکنه رو درک میکنم؟
دوس دارم بیشتر بشناسمش و به غزال حسودیم میشه. آدم جالبی نیستم که اونم دلش بخواد منو بشناسه.
پ.ن میگه اگه جای شما بودم مخ اون پسره رو میزدم بعد من یه اشاره به خودم کردم گفتم آخه من گفت آآآآآره تو نه.
خیلی خب دیگه وقتشه که جمع و جور کنیم و از این حال بد خارج شیم مگه نه صبا؟
چیه همش ناله و گریه زاری. متفاوت باش
لعنتی وقتی میرسم خونه انقد خستم که الان چند وقته هی میخوام این پست هفتهی پرماجرا رو تکمیل کنم هی خوابم میبره پای لپتاپ
قسم میخوره حال بد آدما واسه جلب توجه و بازی نیست :) لطفا کهکه نباشید
دارم لبخند به لب به شیوهی مرگم فکر میکنم. مامان میگه خیلی بده که یه وقتایی خیلی پرانرژی و خوشحالی و پنج دقیقه بعد داری گریه میکنی. حالم خوب نیست دیگه.
اون لبخند زندگی بودا. که گفتم پشتش یه لجنزاره. دیدی راس میگفتم؟ زندگیم چه مشکلی داره که الان انقد حالم بده؟
پ.ن کیه که ندونه از سهشنبه شب به بعد اینجوری شدم. د ثینگز وی دو فور لاو. اینجا منظورم از لاو، لاو فور تئاتره. گلوی زخمی، حال بد، چشما و سر دردناک. توضیح میدم بعدا