- تو خیلی خوشگلی
+ نه من فقط لختم
میگه تو هر دفعه یکی رو انتخاب میکنی، خار میکنی تو چشمت. راس میگه. از ازل تا همین لحظه این مدلی بودم. الان سرم گرمه و دستام سرد. چرا؟ چون کامنت بچهها رو زیر پست کانون دیدم. دلم نمیخواد دیگه با این آدمای کثافت کاری داشته باشم. دلم نمیخواد با اون خدا بیامرز کاری داشته باشم. دلم نمیخواد اینا تو خاطراتم باشن. آنفالو کردنشون کافی نبود.
خب الان چند دقیقه از نوشتن خطوط بالا گذشته و آرومترم. تقصیر از من بود که موندم و اجازه دادم هر رفتاری باهام بشه.
صبا جون وقتشه اجازه بدی گذشته بگذره. چرا چسبیدی بهش؟ بابا داری رشد میکنی بزرگ میشی تغییر میکنی. نباید همچنان درگیر اتفافات بدی که افتاده باشی.
صبا جون تصمیم گرفته این آشوبی که همواره تو دلش برپاست رو کم کم خاموش کنه. و تصمیم گرفته دغدغههای بزرگتری داشته باشه. و شاید تصمیم بگیره برای آرامش روانش تو کار سبحان بازی نکنه. کسی چه میداند؟
حالا که زندگیتو داری پاکسازی میکنی صبا خانم، حالا که میخوای به اون آدم پرفکتی که میخوای تبدیل بشی دیگه بهونه نداری واسه کارای اشتباهت. میدونی که عروه الوثقی جلوته. بپر بهش چنگ بزن که بری اون بالا بالاها.
این روزا کارخونه هست که حواسمو مشغول نگه داره. هر روز از ساعت ۶/۵ که بیدار میشم تا ۵ که بالاخره میرسم خونه وقت سر خاروندن هم ندارم. وقتی که میرسم خونه هم یه جنازهی متحرکم. خیلی مغزی برام نمونده که بتونم ماوقع رو نشخوار کنم.
با اینکه خیلی وقته دوستامو ندیدم، این روزها روزهای خوبیه.
احتمالا سالها بعد وقتی کسی میخواهد زندگینامه مرا بنویسد بند اول را این طور شروع میکند: «وی در خانوادهای مذهبی با سطح مالی متوسط در بوشهر متولد شد. کودکیاش را در نصف جهان گذرانید و هیچگاه نتوانست رابطهی دوستانهی طولانی مدت و پایداری برقرار کند و همهی اینها ناشی از تنوع و هیجان طلبی مفرط او بود.»