۱۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است
خدایا دلم ناآرومه. میخوام روی پای خودم وایسم ولی نمیتونم.
تولدمه. زندگی خوبه. مبارکتون باشم :))))
خواب دیدم ترم بعده و دارم انتخاب واحد میکنم. مثل قند و عسل بهم واحد میرسید. درسامم خیلی سبک بود.
تا فارغ التحصیلی دقیقا 58 واحد مونده که 4 واحدش کاراموزی و پروژهس. میکنه به عبارتی ترمی 18 واحد اگر بخوام 9 ترمه تموم کنم و دار فانی دانشگاه رو وداع بگم و جدا بشم از اون محیط مسموم.
پریروز رفته بودم دانشگاه کارای مونده رو انجام بدم. همه جا سکوت بود و درختای سبزی که عاشقشونم
واحدها؟ 20تا پر شد
تصادف؟ رضایت داد هیچیشم نشد خدا رو شکر
خسارت؟ از بیمه میگیره
کارخونه؟ زنگ زدن گفتن بیا
کلاسای نرم افزار مجازی؟ به بهترین نحو پیش میره
من؟ خوب نیستم و نمیدونم چرا
تجربهی جدید امروز؟ تصادف با یه موتوری. مقصر من بودم.
کی فکرشو میکرد تجربهی جدید زندگیم سنگ کلیه باشه! من با درد ناآشنا نیستم. یک ماه درمیون معده درد و دل پیچه امانمو میبره و میریم بیمارستان سرم میزنیم ولی این درد، چیز عجیبی بود. قول میدم یادم نره که چجوری به خودم مپیچیدم و دیگه حتی جون نداشتم ناله کنم. قول میدم یادم نره سوزش سرم و سوزن و اصلا حس نکردم. قول میدم لذت خواب بعد از پتیدین رو یادم نره. هر روز یک تجربهی جدید. به قول غزل غمدوهگین نباش، فردا روز بهتریه.
صبح از خواب بیدار میشم. سردرد و سنگینی هنوز چشممو باز نکردم بهم حمله میکنن. «امروز روز گندیه» صدای درونم ناله میکنه. دلیلی برای بیدار شدن ندارم ولی راه بهتری واسه جلوگیری از غرغرای مامان ندارم. به زور یه چشممو باز نگه میدارم و اینستا رو چک میکنم. صدای آهنگ مسخرهی dance up, who the babe بدتر اعصابمو خراب میکنه. گوشیو پرت میکنم و دوباره میخوابم. از افسردگی خوش موقعِ قبل از شروع ترم خوشحالم. باز خوابم میبره.
پ.ن میدونم down south, hood baby عه.
دوباره وقت انتخاب واحده دارم 20 تا 20 برمیدارم
اخر ترم 7 تا پاس میکنم فقط. میدونم.
معدل ترم پیشم شد 15.5 و الان خوشحالترین دانشجوی دنیام.
حال نیل خوب نیست و من میترسم. میترسم بلایی سر دوست عزیزتر از جانم بیاد
چرا این اعصاب خردیهای دانشگاه تموم نمیشه و مهمتر از همه چرا من بزرگ نمیشم و یاد نمیگیرم واسه خودم مشکل نتراشم؟ :)
انقد میترسم یه روزی جزو اون لشکر غافل باشم. انقدر میترسم...
امروز موقع آب خوردن سلام بر حسین ها را با توجه میگوییم.
امروز فتح خون رو خوندم. چه قلمی داشته این مرد...
برای نجات خودم دست به کار شدم. باید از روتین روزانه پیروی کنم که ذهنم آرومتر باشه و برای هر تصمیمی بهم نریزه. تا اطلاع ثانوی تنها وظیفهی من یادگیری کد و کتیا و کشیدن نقشههای کارخونهس. هر چیز دیگهای بیاهمیته. باید خودمو دوباره با خودم آشتی بدم. این گسیختگی ذهنی ترسناک و خطریه.
این یک ماهی که رفتم کارخونه شاید نصف بیشترش رو بیکار بودم و خودم واسه خودم یه کاری جور کردم که انجام بدم و دیوونه نشم. از تحقیق درمورد ماشین آلاتشون بگیر تا یادگیری نرم افزاری جدید. میتونم بگم یک ماه مفیدی بود. با محیط کار اشنا شدم و 550 تومن هم به تاکسی دادم :))) یکی از نکات عجیبی که فهمیدم این بود که حتی اگر محیط کار کاااملا مردونه باشه بازم قهر و آشتی و دلخوری و لوس بازی توش هست. میدونم که این فرض رو نداشتن اشتباهه ولی من هنوز یک جوان سادهی بیتجربهی 20 سالهم. بهم اجازه بدین پیش فرضهای اشتباه داشته باشم.
این پست جزو کرگدنیسم قرار میگیره چون یک ماه بدون جیره و مواجب تو سگ گرما رفتم و اومدم :) افرین صبا دختر نازم
سلام
یک بیمار کرونایی با شما صحبت میکنه.
سرم داغه و بدنم درد میکنه. فعلا حوصلهی زنده بودن ندارم. غزل هم داره طبق معمول داد میزنه.