اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

۱۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۰ ثبت شده است

2020- یک تجربه‌ی مهم

امروز تجربه‌ی اولین دعوا و گریه‌ی سر کار رو داشتم.

آقا داستان از این قراره که مدیر گروهمون ، آقای الف، یه سری از فرم‌هایی که باید برای ورود من به شرکت پر میکرد رو نمیدونست باید پر کنه. بعد من از ۱۰ شهریور تا همین امروز هر چی اومدم از ورودی برگه گرفتم که آقا من دارم میرم طبقه‌ی ۱ و آقای الف باید امضا میکرد که بله این خانم پیش من بوده. یه خانمی هم طبقه‌ی ۵ بود که من دو بار رفتم پیشش پیگیری کنم ببینم چرا هنوز دارم با مجوز میام.
آقا دوشنبه که من رفته بودم شرکت، خانمه زنگ زد تهدید کرد که اگه همین امروز مشکل رو حل نکنی نمی‌ذارم دیگه بیای :/ من به آقای الف گفتم که برادر من اینجوریه. تو رو جان مادرت درستش کن. گفت نگران نباش حلش میکنم و تو برو خونه. گفتم مطمئن دیگه؟ نمی‌خواد بمونم چک کنم؟ گفت نههه برووو. گفتم باشه
امروووووز نگهبانی دم در گفت باید بری طبقه ۵ پیش اون خانمه. صبح اول صبح. من رفتم بالا میگم که خب جونم چی شده. خانمه سر من دااااد و بیدااااد که آره من چقد برای تو باید وقت بذارم چرا پیگیری نمیکنی و فلان و بهمان. گفتم من دوشنبه با آقای الف صحبت کردم گفتن خودشون درستش میکنن. شما چرا سر من دارید داد میزنید. گفت نه خیر مجوز ورود توعه. آقای الف چیکاره‌س. گفتم بابااا آقای الف مدیر گروه منه. من با اون هماهنگ میکنم دیگه. گفت نه برو بشین تو لابی تا من تکلیف تو رو مشخص کنم.
منم خیلی محترمانه گفتم من میرم طبقه‌ی ۱ شما با آقای الف صحبت کنید. بعد همین که من اومدم از در اتاقش این ور بلند داد زد بی‌تربیت بی‌شعور
ااقاااااا انگار موی منو آتیش زد. برگشتم گفتم من به شما هیچ بی‌احترامی‌ای نکردم که اینجوری صحبت میکنین و سوار آسانسور شدم و اومدم پایین.
و از ساعت هشت و ربع تاااااا یه ربع به ده داشتم زاااار میزدم.
بعد خیلی خنده‌دار بود اون صحنه که گریون برگشتم طبقه‌ی خودمون. آقای الف بنده خدا نمیدونست بخنده یا عصبانی باشه گفت چی شد بحثتون شد؟ منم که نمی‌تونستم حرف بزنم :))) فقط با سر جواب میدادم. گفت ای بابا من از شما عذرخواهی میکنم. حالا زنگ میزنم بالا ببینم چی شده.
بعد بچه‌ها
ساعت ۱۲ اینا بود
زنگ زد بالا. خانمه رو شست پهن کرد آفتاب. قشنگ خیسوند توی آب و کف بعدم چنگ زد تمیز شد و چلوند و پیچوند تا آبش گرفته شه.
الان خوشحالم :))))))

خلااااااصه
با اینکه بچه‌های گروه آقای الف رو دوس ندارن من خیلی دوسش دارم. گوگولی و بامزه و جدیه.

از امروز یک تجربه موند و یک سردرد و هزاااار حس خوب از حمایت بچه‌های گروه ❤️

اون وسط همه نگران بودن که واااای یا خدا چی شده چرا اینجوری گریه می‌کنی بعد که می‌فهمیدن با اون خانمه دعوام شده میگفتن همیـــــن؟ اَی 😂 ناراحت نباش بابااا
بعد من: چشم :')

  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۳۱ شهریور ۰۰

    تولدم مبارک گل پونه :))

    مادربزرگ و پدربزرگم چهارشنبه عصر از تهران رسیدن. دیشب (که شب پنجشنبه باشه) خانواده‌م واسم تولد گرفتن و غافلگیرم کردن :) تولدم دوشنبه 29امه ولی دیروز گرفتن چون بابا خونه بود و مادر و پدرمم بودن. اصلا انتظارشو نداشتم واقعا. نهایتا فکر میکردم یکشنبه شب یه کیک درست کنیم دور هم بخوریم.

    خوش گذشت.

    خواهرم واسم اهنگ ساخت! خیلیییی ذوق کردم. از همه کادوها برام ارزشمندتر بود.

    وایسید 29ام شه بعد تبریک بگیدا :)))

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۶ شهریور ۰۰

    هوای گریه با من

    دلم گرفته. چرا؟
  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۵ شهریور ۰۰

    2017

    از فواید مشاور خوب عرض کنم که ماه شدم :)

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۳ شهریور ۰۰

    2016

    بچه‌ها میشه حمد بخونین برای مادر دوستم؟ حالش خوب نیست بستری شده
  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

    2015

    همسر جان
    اگر خودت خانواده‌ات انسان‌های دل گنده‌ای هستید از همین الان بگویم، من نمیتوانم. مطمئن باش سکته میکنم و کج میشوم و میمانم روی دستت.

    پ.ن این پست رو باید بذارم تو memoهایی به همسرم :)) دیگه نامه نمیشه.

  • ۳
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

    2014

    به شدت افسرده و داغونم. خاکستری‌ترینم.

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

    2013

    گزارش کاراموزی رو به موقع تحویل دادم، انتخاب واحدمو کردم و مث قند و عسل واحد گیرم اومد، قراردادم با شرکت داره کم کم اوکی میشه و ناهار خوراک لوبیا داریم.
    اگه این خوشبختی نیست تو اونو به من نیشان بده پس
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۰ شهریور ۰۰

    2012

    خواب دیدم کنسرت امیر جدیدی و نوید محمد زاده‌س بعد اینا مست و عصبانی بودن نمیتونستن اجرا کنن. من رفتم رو صحنه همه رو مدیریت کردم و خوندم و همه چی قشنگ بود :) دلم برای صحنه‌ی عزیزم تنگ شده.

  • ۴
  • نظرات [ ۴ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

    2011

    اونی که گزارش کارآموزیشو گذاشته واسه روز اخر و الان فهمیده باید شونصد صفحه بنویسه کیه؟ آفرین! منِ منِ کله گنده.

  • ۴
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۸ شهریور ۰۰

    2010

    حال ما خوب نیست. ما یعنی منِ مذهبی که این چند روز ساکت و گوشه‌گیر در غار نشسته، منِ احساساتی که همه چیز منزجرش کرده، منِ اجتماعی که با همه سرد بوده و منِ با انگیزه که حدود 4 سالی است در اغما فرو رفته و گهگاهی فقط چشم‌هایش را باز میکند و فکر میکنیم دوباره برگشته ولی نه.
    حال ما خوب نیست و هیچکداممان هیچ کاری نمیکنیم. فقط میخوریم و میخوابیم و انسانیت را روی اتوپایلت گذاشته‌ایم.
    دلمان برای تئاتر عزیزمان تنگ شده. خیلی وقت است که احساسات را به بازی نگرفته‌ایم و از حافظه‌ی عضلاتمان کار نکشیده‌ایم. تئاتر عزیز. تئاتر عزیزتر از جان.
    مدت‌هاست کتاب نخوانده‌ایم و چیزی یاد نگرفته‌ایم و تجربه‌ی جدید کسب نکرده‌ایم.
    پوسیده‌ایم. جانمان رشته رشته شده. رشته‌ها هنوز شسته نشده. در تشت دارد خیس میخورد. در خیسی و تاریکی و کثافت غوطه‌وریم. کاش خودمان خودمان را چنگ میزدیم و پودر میریختیم و کف میکردیم و تمیز میشدیم و روی بند پهن میشدیم و خشک میشدیم.
    کاش میان مایه نبودیم. مگر نه که همه میگویند نیستیم؟ پس چرا انقدر حسِ... نه میان مایگی که بی‌مایگی داریم نسبت به خودمان؟
    جانمان در عذاب است. با خودمان درگیرترینیم. دلمان برای سال‌ها بعد تنگ شده. آن زمانی که بالاخره به آرامش برسیم و راضی باشیم از چیزی که هستیم و داریم و میکنیم.
    صورتمان را نمیشناسیم. دست و پا و کمر برایمان نااشنا است. صدای خودمان را گم کرده‌ایم.
    کاش بمیریم و رنج هستی را به دوش نکشیم. کاش نباشیم.

    پ.ن الان حالم بهتره. حال همه‌ی من.

  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۳ شهریور ۰۰

    تاثیر و موثرات

    حس میکنم زندگی خواهرم رو نابود کردم. خدا رو شکر هنوز مادر نشده‌م وگرنه از عذاب وجدان 24ای در حال خفگی بودم.
  • ۴
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۷ شهریور ۰۰

    2008

    انقدر با این مونولوگ جدید مونا فرجاد گریه کردم که بیا، کور شدم.
    بچه‌ها هیچ چیز هیچ وقت از سیاست جدا نیست. در واقع همه‌ی مسائل تا فیها خالدون به هم پیچیده‌ان. وقتی میبینم یه هنرمند داره تئاتر سیاسی کار میکنه، اونم تئاتر خوب، دلم غنج میره برای هنرمون.
    چجوری تئاتر رو از دلم بیرون کنم اخه؟

  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • شنبه ۶ شهریور ۰۰

    2007

    اگه رویای نویسنده شدن رو با خودم به گور ببرم چی؟

    پ.ن فیلمنامه نویسای ایرانی دیالوگ نویسی سرشون نمیشه. بازیگرا هم بازی سرشون نمیشه. نه میتونن حس رو منتقل کنن نه حتی رئال بازی کنن. تدوینگر هم که هیچی به هیچی. انگار دادن ممد دانشگاه ما با پیکسارت ادیت کرده. اینه که مدت‌هاست از یه فیلم ایرانی لذت نبردم.

  • ۶
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • جمعه ۵ شهریور ۰۰

    2006

    چهار ساله طعم تلخ و زهرماری لوزر بودن رو دارم تجربه میکنم. انتخاب خودم بود. کسی رو سرزنش نمیکنم. ولی دیگه بسه. این دو سالی که خونه بودم تونستم بیشتر فکر کنم و الان آماده‌ام که مومن و موفق باشم. دلم برای صبای باهوش درس‌خون رتبه اول تنگ شده. وقتشه همه چی تغییر کنه.

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۴ شهریور ۰۰
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب