دلگیرم از این شهر سرد؟
نه خیر! شوفاژ رو بغل میکنم و فرض میکنم همهی آدما گرم و صمیمیان.
دلگیرم از این شهر سرد؟
نه خیر! شوفاژ رو بغل میکنم و فرض میکنم همهی آدما گرم و صمیمیان.
آقای غلامی تو دورهی طلیعه حکمت میگه ما منتظر امام هستیم یا رفاه؟ میخوایم اقا ظهور کنن که گوشت ارزون شه یا دلمون امام زمانمون رو میخواد که ولی و اماممون باشن؟
این روزا خیلی عجیبه.
زیر لب یا حسین یا حسین میگم و بغض میکنم. هیچوقت تو زندگیم اینجوری نبودم. «مهلا مهلا یابن الزهرا» میگم و چشمام پر از اشک میشه. حال عجیبیه. دلم برای روزای 18 تا 22 سالگیم میسوزه که چطور حرومشون کردم. نیل میگه: «تجربه خوبه، ناراحتش نباش.» ولی من ناراحتشم. نگران معصومیت از دست رفته یا تجربههای بیهودهام. دلم نمیخواست با فکر کردن به کانون و تئاتر و موسیقی حالم بهم بخوره ولی میخوره. و همینجوری ساعتها حالت تهوعها دارم.
این روزا شیشهی بخار گرفتهای که آیندهمو پشت خودش پنهان کرده، داره کم کم تمیز میشه. درس میخونم و کار میکنم و اشک میریزم برای پاییز و کارهای کرده و ناکرده.
چقدر این تکالیف وقت گیر و بیخوده. چرا نمیذارن خودمون درس بخونیم؟ باید حواست باشه یهو به جای جناب دکتر فلانی ننویسی دکتر فلانی که نمره ازت کم نکنن. میرن میگردن سختترین تمرینای کتابو، نه! وقتگیرترینشون رو پیدا میکنن و میگن خب از الان تا فردا شب وقت دارید سریع بفرستید.
حاوی مقدار زیادی غر هستم
اه
دو روزی است که دور گردون بر مراد ما میرود. فلسفهی تنهایی را با گروه کتابخوانی نیل میخوانیم. فرم پیشنهادی پروژه را بارگذاری کردهایم. درسها سخت و آسان پیش میروند (همانا پیش رفتن مهمترین چیز است) صبحها شرکت، عصرها کتابخوانه، ظهرها هم ناهار و چرتی که گاهی به درازا میکشد.
حقیقت این است که طبیعت بر من چیره شده و تنبلی را برگزیدهام. نه تنبلی به معنای معمول آن، بلکه تنبلی ترمودینامیکی. انتقال حرارتم پایا، مدارهای مغزم پایدار و ارزشهایم استوارند. همین استوار بودن ارزشها در زمین آخرالزمان ریشهدارم کردهاست.
دیروز برای یکی از آقایان همرشته توضیح دادم که محیط جشن مناسب من نیست و از این روست که با کمال احترام دعوتتان را اجابت نمیکنم. سیستم صوتی و رقص نور و تا دیر وقت باغ ماندن برای جشن فارغالتحصیلی چیزی نیست که حتی قلبم اجازهی آن را دهد، چه برسد به مغز کمالطلبِ افسارگسیختهی صفر و یکیام. به عکس با سردر دانشگاه در ردای بلند بوعلی سینا بسنده میکنیم.
جواب هر سوال و سخن و نکتهای را ندادن، مهمی است که اخیرا به آن دست یافتهام. خوردن یک جمله از شروع طوفانی بیانتها جلوگیری میکند. در و دروازه بودن گوشها، اینجا بیاندازه مفید است.
سایه رفته مشهد و دیشب برام از اونجا ویدیو گرفت. خدا میدونه چقدر گریه کردم. یا علی بن موسی الرضا
من اگه بتونم دوباره برگردم به زمان اوجم که ظهرا فقط یه ربع میخوابیدم و نه دو سه ساعت بُرد کردم واقعا.
وقتی میرسم خونه دیگه به صورت جنازهوار افقی میشم و مـــــــــــیخوابم تا وقتی یکی بیاد به زور بیدارم کنه.
امروز نشستم به خیلی چیزا فکر کردم. پستای وبلاگمو تا مهر 97 خوندم. چه روزهایی رو گذروندم. چقدر توی این چند ماه اخیر رشد کردم. چهار سال یه طرف، این چند ماه بعد از عید تا حالا یه طرف :)
تو این پست ماجرای بحث و جدال خودم با خودم رو نوشته بودم. الان از هم راضیایم و همه جا ساکته. گاهی یه زبون برای هم درمیاریم که بدونیم هنوز هستیم.
راستی دوز دوم رو هم زدم و الان دیگه میتونم برم در و دیوار و دستگیرههای اتوبوس رو بغل کنم (ولی خب دلم نمیخواد واقعا)
طلیعه حکمت شروع شد
درس برای ارشد شروع شد
تکلیفای ترم شروع شد
پروژه کارشناسی شروع شد
بسم الله الرحمن الرحیم
فکر میکردم ذهنم خیلی شلوغ شده. حس میکردم دارم دیوونه میشم. صدتا کار همزمان تو مغزم چرخ میخورد و میگفت منو انجام ندادی بدو بدو یالا بدو هی هی. دیگه دیشب خسته شدم. یکی از دفترچههامو برداشتم و شروع کردم به نوشتن کارها. هی نوشتم هی نوشتم. با هر موردی که رو کاغذ حک میشد من بیشتر اروم میگرفتم. در نهایت یک صفحه شد همهی اون استرسا و کارای ناتموم. یه برنامه زمان بندی شده بنویسم برای خودم حل میشه همهش. کاش الان خدایگان فیزیک (ریحانه) بیاد نظرات گهربار بده دربارهی برنامهریزی.
دیروز بچهها برام تولد گرفتن. بسیار خوش گذشت. یه سری از دخترا هم نیومدن که در موردش فقط میتونم بگم بشکنه دستی که نمک نداره. حقیقتا الان سر کارم و نمیرسم بیشتر توضیح بدم ولی وقتی اومدم قول میدم خونه طولانی بنویسم.
دانشجوهای سال جدید رو دادن بهم :)) خیلی خوشحالم که این جینگولای کوچولو رو میتونم راهنمایی کنم
بعد نوشت: وای خدایا خیلیییی کوچولوان. قشنگ هنوز کاملا دانش اموزن. خنگولا دلم میخواد بگیرم بچلونمشون.