اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

۱۰ مطلب با موضوع «رایحه‌ای از گذشته» ثبت شده است

نسیمی از قدیم الایام

جانم در عذابه. نمیدونم به خاطر قطع شدن جلسات مشاوره‌س یا اختلالات هورمونی یا مزخرف بودن زندگیم.
گفتم اختلالات هورمونی یادم به عرضا افتاد. اون روز که پشت دانشکده نشسته بودیم گفت وای تو چشمات قهو‌ه‌ایه! همیشه فک میکردم سبزه. و من از خنده غش کرده بودم و یهو زدم زیر گریه پرسیدم چی شده و گفتم اختلالات هورمونی. بدبخت نمیدونست چجوری واکنش نشون بده خشکش زد :))))
  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    مطلب یک میلیونیم

    دیروز روز طولانی و عجیب ‌و قشنگی بود. از پاسپورت و گواهی اشتغال به تحصیل تا دفتر اسناد رسمی قدیمی با آشنای دور. از گواهینامه تا ناهار رنگین و بی‌نمک. از بیهوشی چند ساعته‌ی بی‌اختیار تا به موقع نرسیدن و عوض کردن سینما. از سرخپوست تا قصر شیرین. از نون خرمایی تا ساندویچ کالباس و از سینمای خالی خالی تا خانه کنتاکی خالی خالی و ایستگاه‌های چای خالی خالی. از لیمو و آلبالو و ساده تا بهارنارنج و به‌لیمو و هل. از اتوکد تا کشتی‌سازی و از فاطمه تا متیوی ژاژخا که از حجاب من حس بدی نگرفت و سرافرازم کرد :)
  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱۴ شهریور ۹۸

    یه روز؟

    اما عجب از دیروز!
    از رد شدن تو امتحان رانندگی شروع شد و از پریدن عصبی ابروت گذر کرد و به خوردن فلافل‌ خونگی مامان ختم شد.
    صبح رفتم آموزشگاه، اول که با مسئول اونجا دعوام شد سر اینکه چرا به موقع نمیگن مدارک مورد نیاز رو. بعد با افسر دعوام شد سر اینکه بیخودی ردم کرد. بعد با فروشنده‌ی لوازم آرایشی دعوام شد سر اینکه نباید با هرکسی که مشتریشه لاس بزنه (من ینی!) بعد با عکاسی سر تعداد عکسا دعوام شد بعد تو اتوبوس با یه خانم سر هل دادن دعوام شد (خانم هل چرا می‌دادی واقعا؟) بعد با م ح ن و س سر اسون‌تر بودن رشته عمران دعوام شد (که خب واقعا هست. عمران و صنایع تو مهندسی‌ها اسون‌ترن و این الزاما به معنی بی‌مصرف بودنشون نیست. کاش رشته‌ی منم آسون بود والا :/ خلاصه که گارد نداشته باشین) بعد با ا سر اینکه هنوز نمی‌خوام ببینمش و خاک تو سرش و چرا واقعا تولد نگ دعوتم نکرد دعوام شد بعد با استاد سر اینکه نمره بده مشروط نشم دعوام شد بعد با میم به قصد کشت دعوا کردیم. آشتی کردیم ولی :) و از اونجا خوبی‌های روز شروع شد. به میزان قابل قبولی رفع دلتنگی کردیم. با پو کلی خندیدیم. به ع س‌یِ بنده خدا یکم گند زدن اونا. با آهنگ بشکن مرا نامجو خوندیم و بچه‌ها رقصیدن :) من نرقصیدم چون که خواهرم حجابت را و اسلام را نهادینه سازیم. از گندایی که رفیقامون زدن گفتیم و وقتی من خواستم برگردم خونه میم گفت باهات میام. بعد اتوبوس کولر داشت روحم تازه شد واقعا. رفتم آموزشگاه واسه کلاس اواز مشورت کنم با مدرس. گفت واسه زمینه‌ی کاری تو صداسازی کار کنیم و به شدت خانم جذاب و مهربون و دوست‌داشتنی‌ای بود. بعد با مامان و بابا شیرینی و بستنی خریدیم و عکسای چاپ شده رو گرفتیم و فلافل درست کردیم و گفتیم و خندیدیم و اون روز رو به زیباترین نحو ممکن تموم کردیم :)
    امروز که بیدار شدم خوشحال بودم

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۶ تیر ۹۸

    ۱۵۰۵

    یه بار دیگه آهنگ همه دزدا پخش میشه. یه بار دیگه من و پو کنار هم میایم روی صحنه. یه بار دیگه از بین نور کور کننده لبخند رضایتتو میبینم. یه بار دیگه جلوی تشویقا تعظیم میکنیم. یه بار دیگه مث گورخر می‌خندیم و میگیم yeah man! یه بار دیگه آی کانتکت. یه بار دیگه بغلای پایین صحنه. یه بار دیگه غصه‌ی شب آخر اجرا می‌خوام. و یک بار دیگه، نیاز دارم که یکی مثل سبحان از بازیم تعریف کنه.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۳۰ ارديبهشت ۹۸

    ۱۴۳۸

    جمع سه نفره‌ی من و الی و امین که کف کانون ولو شدیم و می‌خندیم و چیپس و ماست موسیر میخوریم و حرفای جدی درمورد روابط و شخصیت من می‌زنیم. اینجا مکان امن منه‌. سه تایی دور هم بشینیم و شعر بگیم و از بودن در کنار هم لذت ببریم :) صنعتی جز لعنتی بودنش این چیزای قشنگم واسه من داره.

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۷ فروردين ۹۸

    پشت پلک‌هایم تصویر مردمک‌های غمگین توست

    روی صندلی چوبی. پتو دورم. سونات مهتاب. کتاب جنگل نروژی روی پایم باز. منظره‌ی پیش رو درخت‌های خشک و لخت و سفید از برف و کوه‌های پیر و سپید سر. دست‌هایم به دنبال آخرین قطره‌ی گرمای مانده در لیوان چای به دور آن حلقه شده و با سوز سرما می‌جنگد. طره‌های مویی که از کش بیرون مانده با باد بازی میکنند. سکوت. مرگ پاییز.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۸ آذر ۹۷

    ۱۰۴۳

    اگر از غر زدن‌های گاه و بی‌گاه عرض که چرا هنوز تنهاس و کسی باش دوست نشده صرف نظر کنیم میشه گفت جدا دوست خوبیه و به من خیلی کمک می‌کنه. بوی ادکلنش سر اون روز ناهار رو پل دانشکده هنوز تو مشاممه :)

    پ.ن وی آدمی بود که باید هر چیز را تجربه می‌کرد و سرش به سنگ میخورد

  • ۱
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۱ آبان ۹۷

    ۹۴۲

    من یادمه ما اون روز اول که اومدیم باغ ابریشم همین خانم نون... که الان اون بالا وایساده داره سخنرانی می‌کنه اومد تو الاچیق، گفت آمار خودکشی تو صنعتی انقدره، امار اعتیاد... ، میزان استرس... ، تعداد اخراجی... ، ولی شما نگران نباشینا. و با چه لحنی. با یه لهجه‌ی غلیظ حالت تهوع آور اصفهانی و تن صدای شل و یکنواختِ کشنده. من عمرا اگه دانشجوهامو بدم دست این دیوونه.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷

    ۹۴۱

    من امروز اومدم در یه حالت معنوی فرو برم که پق، جیغ کشان و با دهان باز روی پله‌ها زمین خوردم و پخش شدم :) 

    یه پسر بنده خدایی هم داشت شیرینی نذری پخش می‌کرد گفتم وای ماجده شیرینی. ماجده برگشت بززززز با چشماش لیزر انداخت به پسره بیچاره :))) اونم اومد سینیو گرفت جلومون. قشنگ از چشماش می‌خوندم که داره تو دلش میگه بخورین نخورده‌های بدبخت. بکنین تو چش و چارتون گشنه‌ها. خب شما هم اگه دو ساعت تو برق آفتاب تشنه و گشنه راه برین همین میشین. ما رو مسخره نکنین.

    می‌خواستم یه پیکسل یازهرا هم بگیرم ولی دیدم کنار آقا سمندریان یه ذره جالب نمیشه :٬/ 

    همون پیکسل سمندریان که مهدی می‌خواست سرش منو بکشه چرا که گفته بودم یه ذره خزه :)

    چه لبخند شیرینی داری می‌زنی بهم زندگی. کیه که ندونه پشت لبت یه لجنزار منتظرمه

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    647

    امروز با ماجده و فاطمه رفتیم واسه جلال تیموری کادو بخریم. هم واسه تولدش هم واسه تشکر از کمکایی که به فاطمه کرده. قرار بود نه و ربع همه دم ایستگاه بی‌ار‌تی بزرگمهر باشیم. من یه ربع به نه تازه بیدار شدم :)) کلی دویدم و نفس نفس زدم آخرش ساعت نه و نیم رسیدم. و هیچ کدومشون اونجا نبودن :/ :)) تو زندگی نمی‌خواد خیلی وقت شناس و دقیق باشین. نتیجش این میشه که همیشه باید منتظر بمونین. دیگه سوار شدیم رفتیم دروازه شیراز. اون مغازه‌ی تزئینی که فاطمه می‌خواست پیدا کنه پیدا نشد. در نتیجه سراغ دومین بهترین انتخاب رفتیم. کتاب. شهر کتابم که نزدیک بود. فاطمه می‌خواست براش از این دفترچه گوگولیا بگیره. آخه یه پسر ۲۷ ساله از دفترچه‌ی گوگولی گل‌گلی پارچه‌ای کوچولوی ناز... چرا خوشش نیاد *_*؟ :)) قرار بود پایان جمله یه چیز دیگه باشه که. حالا. کار نداریم. بعد از صدهاسال کتاب از چرتکه تا استراتژی که من تو یکی از کانالهای تلگرام دیده بودم خریدیم براش. می‌خواست یه بگ پارچه‌ای ۱۸ تومنی بخره :/ بالاخره خانم راضی شد به یه بگ کاغذی ساده پنج تومنی رضایت بده. پولای باباشه‌ها! چرا داره واسه جلال خرجش می‌کنه؟ :)) دیگه پیاده رفتیم تا پاز بعدم با اتوبوس گلستان شهدا. اخی چقد همشون بچه بودن :((

  • ۱
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۳ بهمن ۹۶
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب