شاید همه چی واقعا یه بازیه برام. گیجم هنوز.
مطمئنم که اتفاق بدی افتاده. اتفاقی مثل شناخته شدن، دیده شدن، درک شدن. برام مهمه؟ نه. فقط امیدوارم که تموم شه. این بخش از زندگی برخلاف میلم (یا شایدم دقیقا با میل خودم) بیش از اندازه کش اومده. وقتشه از این برههی بد گذر کنم. با اینکه وابستگیا دست و پامو بستن. باید سنگامو با خودم وا بکنم. میخوام یا نمیخوام؟ همه چی برام یه بازیه؟ کاش یکی بود از بیرون میزد تو گوشم تا حواسم سر جاش بیاد. گیج و سردرگمم.
مطمئن نیستم.
میخوام یه مشت بزنم تو صورتم.
همه چیز به طرز ناامید کنندهای یکسانه. دانشجو نمیدونه چی میخواد و مطالبهاش چیه فقط توی یه جو احساسی قرار میگیره و شعار مرگ بر این و اون میده. آخه رئیس دانشگاه بنده خدا چجوری میتونه استعفای سران قوا رو واسه تو برآورده کنه. راستشو بخواین بعضی وقتا فک میکنم نکنه حقمونه این همه ظلم. از بس خودمون احمق و بیمصرفیم. غم منو گرفته از این جو غیر منطقی حاکم بر تمام انسانهای دانشگاهم.
با احتساب امروز که هنوز شروع نشده برام، چهار روزه دارم گریه میکنم و نمیدونم چیکار میشه کرد. با تمام وجود میخوایم یه کاری بکنیم ولی ذهنمون خالیه. ما که قراره بمیریم میخوایم باارزش بمیریم. این استیصال داره خفهامون میکنه.
تو کمتر از سه ماه ۱۷۰۰ تا ایرانی کشته شدن.
آدم از این درد بمیره رواست.
به سر بریدهی اسماعیل گنگ و خاموش نگاه میکنم. خدا این بار کمی دیر جنبید
دیگه میخوام شروع کنم. باید به نسخهی بهتری از خودم بدل بشم. وقتشه.
خواب دیدم که خیره شدی به چشمام و دستمو گرفتی و یه شیشهی شکستهی تیز برداشتی و کشیدی کف دستم تا خون بیرون زد. دستمو بالا گرفتی که جوشش خون رو همه ببینن و گفتی حالا دیگه تو آزادی. اگه اینجا بمونی انتخاب اشتباه خودته. نگاهت ترسناک بود. میخواستم برم ولی پاهام بسته شده بود. معنی نگاه ترسناکت رو متوجه شدم. شیشهی بریده رو ازت گرفتم و سعی کردم پاهامو قطع کنم (چرا به ذهنم نرسید بندای اسارت رو جدا کنم؟) به استخون رسید و من ناتوان و خونین و ضعیف تو بغلت افتادم.
صبح که بیدار شدم کف دستم و ساق پام خیلی عجیب میسوخت.
دیشب اولین رسیتالم رو رفتم. به طرز شگفتآوری خوب خوندم و باعث تعجب همهی شرکتکنندگان و استادم و خودم شدم :)) انگار که واقعا صحنه واسه من یه قابلیت خوب داره.