اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

۱۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

226

قسمت نشد به چشمات خیره بشم تو بهم لبخند بزنی

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۳۰ مهر ۹۵

    225

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • جمعه ۲۳ مهر ۹۵

    223

    بعضیا هستن که به روحت میچسبن خود روحت میشن . هر چقدرم بخوای جداشون کنی نمیتونی . بعد میذاری همونجا بمونن و کیف میکنی که یکیو پیدا کردی که مثل خودته . ولی اینا روباس . وقتی بیدار میشی میبینی کنده شدن یه تیکه از روحتم با خودشون بردن . بعد اون تیکه ی کنده شده جاش میمونه . ولی خب همین زخماست که ما رو میسازه ، نه ؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۹ مهر ۹۵

    221

    این سه ماه تابستون که نبود دقیقا چیزی بود که نیاز داشتم . به مدتب که با خودم و افکارم کنار بیام . اگه بود نمیتونستم . سردرگم و پریشون بودم . مثه امروز قبل از اینکه بیاد . ولی تونستم خودمو جمع کنم و الان خیلی خوشحالم که به قولایی که به رقیه دادم عمل نکردم و گوزل گوزل بغلش کردم و گفتم که دلم براش تنگ شده بود . حک لبن (حق با منه) . نمیگم خدا فقط واسه من فکر هنرو و انداخت تو ذهنش . البته که برای خوبی خودشم بوده ولی امروز برای یه لحظه حس کردم منم جزو اون انعمت علیهم ها هستم اونایی که خدا حواسش بهشون هست . خدایا دمت گرم که هوامو داشتی . به قول مولانا اگه خوش حالم که نی وجودم تورو منعکس میکنه و اگر جزو بدحالانم نیست بادم ( یعنی به مرحله ی فقر و فنا در عرفان برسم . نه اینکه حضرت مولانا دعا کنه هرکس عاشق نیست الهی بمیرد ) .

    پ.ن امروز داشتم یه چیز بامزه تعریف میکردم بعد نمیدونم چی شد واقعا نمیدونم چی شد که فرزانه پرید لپای منو کشید ! پیش خودم گفتم نه بابا از این کاراهم بلده 😂

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۶ مهر ۹۵

    220

    بین ما یه چیزایی بوده که همیشه هستش ...

    تنها چیزی که واسه من نیازه یه تلنگره

    پ.ن به رقیه قول دادم که داستانک بزرگش نکنم

    مرسی که کنارمی خواهر❤

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۴ مهر ۹۵

    219

    تنها چیزی که از آخرین روز اول مدرسه برام مونده سردرد و یه حس گنگه که نمیدونم به خشم تعبیرش کنم یا گناه

    شایدم هیچکدوم . شاید فقط حس سردرگمیه

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۴ مهر ۹۵

    218

    دیشب طی یک عملیات انتحاری به مامانم گفتم لپ تاپمو جمع کنه -_- و الان مثل یک حایوان پشیمانم😐

    بعد از یک ربع که متوجه کاری که کرده بودم شدم تصمیم گرفتم از شب آخرم لذت ببرم . امیر و فریحا به ذهنم اومدن و دیدم که واسه حال و هوای اون زمانم دلم تنگ شده واسه حال و هوای سریال . یه ویدیو ازش پیدا کردم . خیلی عجیب بود که دوباره حس میکردم به همون زمان برگشتم انگار نه انگار که دو سه سالی بزرگ شدم . دو سه سالی زندگی کردم . یاد استرسی که اون موقع ها از دیدن فریحا میگرفتم افتادم . یادش به خیر اون موقع ها من و رقیه عاشق شده بودم . رقیه عاشق امیر و من عاشق کرای . بعد دوتامون از سبیل متنفر شدیم دوتامون با اشکای هانده اشک ریختیم . دوتامون واسه گلسوم دلسوزی کردیم . بعد فکر کردم چند ساله که رقیه دوستمه . بعد فکر کردم اگه بریم دانشگاه ارتباطمون چطور میشه و چون می ترسیدم به فکر کردن ادامه بدم این مسیر فکری به بن بست رسید . بعد فکر کردم میشه یه روزی دلم واسه این روزام تنگ شه ؟

    پ.ن خداروشکر دوباره احساس درس خوندنه اومد😂

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۳ مهر ۹۵

    217

    یا مثلا من یه دختر بریتانیایی به اسم امیلی باشم که از آلمان ها متنفره و بسیار مغروره !

    یا مثلا من صبا باشم دختر ساده ی ایرانی که امروز ازش پرسیدن شما هشتمی؟ :|

    گاد کیل می کیل می نو

    و وقتی که اعلام کرد من پیش دانشگاهیم پرسندگان نیم ساعت مونده بودن :|

    الان بهم بخندین ولی وقتی همتون چهل سالتون شد و من شبیه دخترای 23 ساله بودم شما میسوزین -_-

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۳ مهر ۹۵

    215

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

    214

    همین الان که من تو تختم خوابیدم و فکر میکنم چند زندگی در جریانه؟ من برای در ارامش بودن احساس گناه میکنم . خدایا چجوری میتونی مراقب همه ی ادمات باشی؟

    + این پست یه ادامه ای داشت که من به خاطر امنیت خودم پاکش کردم . این روزا خیلی می ترسم . خودت محافظتم کن

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

    213

    ام ای مدلی این لاو ویث شان بین؟

    دی انسر ایز یس😍

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

    212

    الان یکی از اون لحظاتیه که خیلی خیلی خوشحالم ایرانیم . واقعا شدت خوشحالی منو الان نمیتونین درک کنین . حس وطن پرستی در وجودم شکوفه زدست :))

    میخوام بمونم اینجا . بمونم کشورمو اباد کنم 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵

    211

    تا حالا شده از اتاقت بیای بیرون بشینی وسط پذیرایی روی مبلی که بیشتر دوسش داری به خودت حس امنیت بدی؟ به خودت بگی نگران نباش . ببین الان صبحه . صبح اتفاقای بد نمیفتن . تو در امانی . بعد همون طور که قلبت تند میزنه به چیزایی که میدونی فکر میکنی . به اتفاقایی که قراره بیفته . اون وقت حس امنیتت دود میشه میره هوا

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱ مهر ۹۵
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب