این سه ماه تابستون که نبود دقیقا چیزی بود که نیاز داشتم . به مدتب که با خودم و افکارم کنار بیام . اگه بود نمیتونستم . سردرگم و پریشون بودم . مثه امروز قبل از اینکه بیاد . ولی تونستم خودمو جمع کنم و الان خیلی خوشحالم که به قولایی که به رقیه دادم عمل نکردم و گوزل گوزل بغلش کردم و گفتم که دلم براش تنگ شده بود . حک لبن (حق با منه) . نمیگم خدا فقط واسه من فکر هنرو و انداخت تو ذهنش . البته که برای خوبی خودشم بوده ولی امروز برای یه لحظه حس کردم منم جزو اون انعمت علیهم ها هستم اونایی که خدا حواسش بهشون هست . خدایا دمت گرم که هوامو داشتی . به قول مولانا اگه خوش حالم که نی وجودم تورو منعکس میکنه و اگر جزو بدحالانم نیست بادم ( یعنی به مرحله ی فقر و فنا در عرفان برسم . نه اینکه حضرت مولانا دعا کنه هرکس عاشق نیست الهی بمیرد ) .

پ.ن امروز داشتم یه چیز بامزه تعریف میکردم بعد نمیدونم چی شد واقعا نمیدونم چی شد که فرزانه پرید لپای منو کشید ! پیش خودم گفتم نه بابا از این کاراهم بلده 😂