الان چهل دقیقه است که یه موسیقی غمگینو دارم زمزمه میکنم. نمیشناسمش. تاحالا نشنیدمش. یه حسی بهم میگه من توی یه دنیای موازی مرده. کاش تحصیلات موسیقی داشتم مینوشتم چی داره تو سرم میگذره. یکی از اون موسیقی هایی که وقتی جنگ تموم شده و داری بالا سر اجساد و شمشیر های رها شده حرکت میکنی عه. یا وقتی دوربین بالای لاشه ی یه شهر یه زمانی قشنگ که الان با بمب نابود شده حرکت میکنه. یا وقتی اروم داری به پشت از بالای یه صخره سقوط میکنی دستات بازه و لبخند به لبه. موهات تکون میخوره بارونی ابی تنتو دربرگرفته

خواب دیدم به ایران حمله کردن. توی خواب نزدیک بود از غم بمیرم. واقعا بمیرم. قرار بود با پرواز بریم انگلیس که گفتن کل پرواز ها مسدود شده. بعد قرار شد از زاهدان بریم هند که فقط در حد حرف موند. ولی یادمه از پنجره ی خونه بیرونو نگاه میکردم، مرگو بغل گرفته بودم، بعد از ظهر بود، بمب ها بهم نزدیک تر میشدن. از بین همه ی کسایی که میشناختم فقط من تو اصفهان تو خونه ی خودم مونده بودم. هوا رو خاک گرفته بود. چه تنهایی بزرگی بود