دارم لبخند به لب به شیوهی مرگم فکر میکنم. مامان میگه خیلی بده که یه وقتایی خیلی پرانرژی و خوشحالی و پنج دقیقه بعد داری گریه میکنی. حالم خوب نیست دیگه.
اون لبخند زندگی بودا. که گفتم پشتش یه لجنزاره. دیدی راس میگفتم؟ زندگیم چه مشکلی داره که الان انقد حالم بده؟
پ.ن کیه که ندونه از سهشنبه شب به بعد اینجوری شدم. د ثینگز وی دو فور لاو. اینجا منظورم از لاو، لاو فور تئاتره. گلوی زخمی، حال بد، چشما و سر دردناک. توضیح میدم بعدا