قسمت نشد به چشمات خیره بشم تو بهم لبخند بزنی
بعضیا هستن که به روحت میچسبن خود روحت میشن . هر چقدرم بخوای جداشون کنی نمیتونی . بعد میذاری همونجا بمونن و کیف میکنی که یکیو پیدا کردی که مثل خودته . ولی اینا روباس . وقتی بیدار میشی میبینی کنده شدن یه تیکه از روحتم با خودشون بردن . بعد اون تیکه ی کنده شده جاش میمونه . ولی خب همین زخماست که ما رو میسازه ، نه ؟
این سه ماه تابستون که نبود دقیقا چیزی بود که نیاز داشتم . به مدتب که با خودم و افکارم کنار بیام . اگه بود نمیتونستم . سردرگم و پریشون بودم . مثه امروز قبل از اینکه بیاد . ولی تونستم خودمو جمع کنم و الان خیلی خوشحالم که به قولایی که به رقیه دادم عمل نکردم و گوزل گوزل بغلش کردم و گفتم که دلم براش تنگ شده بود . حک لبن (حق با منه) . نمیگم خدا فقط واسه من فکر هنرو و انداخت تو ذهنش . البته که برای خوبی خودشم بوده ولی امروز برای یه لحظه حس کردم منم جزو اون انعمت علیهم ها هستم اونایی که خدا حواسش بهشون هست . خدایا دمت گرم که هوامو داشتی . به قول مولانا اگه خوش حالم که نی وجودم تورو منعکس میکنه و اگر جزو بدحالانم نیست بادم ( یعنی به مرحله ی فقر و فنا در عرفان برسم . نه اینکه حضرت مولانا دعا کنه هرکس عاشق نیست الهی بمیرد ) .
پ.ن امروز داشتم یه چیز بامزه تعریف میکردم بعد نمیدونم چی شد واقعا نمیدونم چی شد که فرزانه پرید لپای منو کشید ! پیش خودم گفتم نه بابا از این کاراهم بلده 😂
بین ما یه چیزایی بوده که همیشه هستش ...
تنها چیزی که واسه من نیازه یه تلنگره
پ.ن به رقیه قول دادم که داستانک بزرگش نکنم
مرسی که کنارمی خواهر❤
تنها چیزی که از آخرین روز اول مدرسه برام مونده سردرد و یه حس گنگه که نمیدونم به خشم تعبیرش کنم یا گناه
شایدم هیچکدوم . شاید فقط حس سردرگمیه
دیشب طی یک عملیات انتحاری به مامانم گفتم لپ تاپمو جمع کنه -_- و الان مثل یک حایوان پشیمانم😐
بعد از یک ربع که متوجه کاری که کرده بودم شدم تصمیم گرفتم از شب آخرم لذت ببرم . امیر و فریحا به ذهنم اومدن و دیدم که واسه حال و هوای اون زمانم دلم تنگ شده واسه حال و هوای سریال . یه ویدیو ازش پیدا کردم . خیلی عجیب بود که دوباره حس میکردم به همون زمان برگشتم انگار نه انگار که دو سه سالی بزرگ شدم . دو سه سالی زندگی کردم . یاد استرسی که اون موقع ها از دیدن فریحا میگرفتم افتادم . یادش به خیر اون موقع ها من و رقیه عاشق شده بودم . رقیه عاشق امیر و من عاشق کرای . بعد دوتامون از سبیل متنفر شدیم دوتامون با اشکای هانده اشک ریختیم . دوتامون واسه گلسوم دلسوزی کردیم . بعد فکر کردم چند ساله که رقیه دوستمه . بعد فکر کردم اگه بریم دانشگاه ارتباطمون چطور میشه و چون می ترسیدم به فکر کردن ادامه بدم این مسیر فکری به بن بست رسید . بعد فکر کردم میشه یه روزی دلم واسه این روزام تنگ شه ؟
پ.ن خداروشکر دوباره احساس درس خوندنه اومد😂
یا مثلا من یه دختر بریتانیایی به اسم امیلی باشم که از آلمان ها متنفره و بسیار مغروره !
یا مثلا من صبا باشم دختر ساده ی ایرانی که امروز ازش پرسیدن شما هشتمی؟ :|
گاد کیل می کیل می نو
و وقتی که اعلام کرد من پیش دانشگاهیم پرسندگان نیم ساعت مونده بودن :|
الان بهم بخندین ولی وقتی همتون چهل سالتون شد و من شبیه دخترای 23 ساله بودم شما میسوزین -_-
همین الان که من تو تختم خوابیدم و فکر میکنم چند زندگی در جریانه؟ من برای در ارامش بودن احساس گناه میکنم . خدایا چجوری میتونی مراقب همه ی ادمات باشی؟
+ این پست یه ادامه ای داشت که من به خاطر امنیت خودم پاکش کردم . این روزا خیلی می ترسم . خودت محافظتم کن
الان یکی از اون لحظاتیه که خیلی خیلی خوشحالم ایرانیم . واقعا شدت خوشحالی منو الان نمیتونین درک کنین . حس وطن پرستی در وجودم شکوفه زدست :))
میخوام بمونم اینجا . بمونم کشورمو اباد کنم
تا حالا شده از اتاقت بیای بیرون بشینی وسط پذیرایی روی مبلی که بیشتر دوسش داری به خودت حس امنیت بدی؟ به خودت بگی نگران نباش . ببین الان صبحه . صبح اتفاقای بد نمیفتن . تو در امانی . بعد همون طور که قلبت تند میزنه به چیزایی که میدونی فکر میکنی . به اتفاقایی که قراره بیفته . اون وقت حس امنیتت دود میشه میره هوا