اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

۳۰ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

۹۶۲

فقط دلم می‌خواد از شدت بدبختی ایرانم گریه کنم. چقدر تو مظلومی وطنم. بچه‌هاتم بهت رحم نمیکنن

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۳۱ شهریور ۹۷

    961

    منتال برک‌دون‌ها هیچ ربطی به مکان، زمان و همراه فرد نداره.

    پ.ن چم شد یهو؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

    960

    سیاهی شب شما را پوشانده

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

    حسین

    «... خدا میدونه من دوست دارم براش نماز بخونم... »

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

    958

    وای من غذای سلف گرفتم :) واسه شنبه، یک‌شنبه، سه‌شنبه و چهارشنبه. کلش روی هم شد پنج هزار تومن. میفهمی ینی چی؟ من یه روز ناهار گرفتم 14 تومن. ناگفته نماند که اون 14 تومنیه جوجه ماستی ماهان بود (قلبش به تپش درمی‌آید) شنبه قراره بچه‌ها رو ببریم دانشگاه بگردونیم.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۳۰ شهریور ۹۷

    ۹۵۷

    وای ببین کی اینجا داره با تبریکش اعصاب منو خرد می‌کنه :)

    میگه ببین ما چقدر تفاهم داشتیم و چه اشتباهی کردی که منو از دست دادی. بله داره شوخی می‌کنه. نه اصلا از شوخیش خوشم نمیاد

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    نذری‌های محبوب

    نمی‌دونم واقعا خدا حاجت شکمو زود میده یا اینکه من خیلی دلم پاکه و دعاهام می‌گیره :/
  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    Yes to that sense of humor :)

    نیلوفر: ایشالا باشیم و تولد ۶۷ سالگیتو تبریک بگم.

    بعد تولد ۶۸ سالگیتو تبریک بگم.

    تولد ۷۸.

    من: ۶۹ رو تبریک نمیگی؟:))

    نیل: نه آلزایمر گرفتم یادم می‌ره

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۹ شهریور ۹۷

    953

    صبح فردا بدنش...

     

    پ.ن برای سلامتی امام زمان در این ایام دعا کنیم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    به وقت تاسوعای حسینی

    اصن محرم ینی زینب زینب موذن زاده و چادر خاکی

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    ۹۵۱

    چرا یه روضه‌ی درست و حسابی نیست تو اصفهان ما بریم؟ :/ چرا؟! 

  • ۰
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۸ شهریور ۹۷

    دانشگاهِ پرمعضلِ ما

    این زوج بودن که دیروز کات کردن. واقعا نمیشه از ظاهر روابط، باطنشونو تشخیص داد، نه؟ :|

    از طرفی ناراحتم که چه بلایی قراره سر پسره بیاد (نگران دختره نیستم. بلده چیکار کنه) از طرفی غصه‌ی جو بدی که حالا بینمون پیش میاد رو می‌خورم. از طرفی هم خوشحالم. توضیحی هم ندارم برای خوشحالیم. برید با قضاوتاتون خوش باشین. ^^

    پ.ن دیروز پس کله‌ی برادر بسیجی رو دیدم. تا سه ربع چشمام می‌سوخت. 

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۷ شهریور ۹۷

    ۹۴۶

    روز اول دانشگاه به این صورت گذشت که من عاشق استاد مقاومت شدم از بس که استاده. و واقعا قلب به این بزرگمرد. بعد چهار ساعت تو کانون بیکار بودم و با معین نشسته بودیم چرت و پرت میگفتیم. بعدم رفتم رانندگی و بعد گوشیمو جا گذاشتم تو ماشین.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۵ شهریور ۹۷

    ۹۴۴

    می‌خوام بگم از هیچ کدوم از غلطایی که سال اول کردم پشیمون نیستم. جز یکیش. تو که بزرگترین غلط زندگیم تا حالا بودی و من که واسه سه ماه انگار کور و کر بودم. در آستانه‌ی ترم جدید با یه کوله پر از پیکسل و انگیزه و جزوه و خودکار و گوشی خاموش شده سر کلاس و عشق و انرژی وایسادم. منتظرم فقط سوار اتوبوس دروازه تهران شم. از لبه‌ی دره پرت میشم پایین. یه ترم قراره جیغ بزنیم و سقوط کنیم. خوشحالم.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۴ شهریور ۹۷

    ۹۴۲

    من یادمه ما اون روز اول که اومدیم باغ ابریشم همین خانم نون... که الان اون بالا وایساده داره سخنرانی می‌کنه اومد تو الاچیق، گفت آمار خودکشی تو صنعتی انقدره، امار اعتیاد... ، میزان استرس... ، تعداد اخراجی... ، ولی شما نگران نباشینا. و با چه لحنی. با یه لهجه‌ی غلیظ حالت تهوع آور اصفهانی و تن صدای شل و یکنواختِ کشنده. من عمرا اگه دانشجوهامو بدم دست این دیوونه.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۳ شهریور ۹۷

    ۹۴۱

    من امروز اومدم در یه حالت معنوی فرو برم که پق، جیغ کشان و با دهان باز روی پله‌ها زمین خوردم و پخش شدم :) 

    یه پسر بنده خدایی هم داشت شیرینی نذری پخش می‌کرد گفتم وای ماجده شیرینی. ماجده برگشت بززززز با چشماش لیزر انداخت به پسره بیچاره :))) اونم اومد سینیو گرفت جلومون. قشنگ از چشماش می‌خوندم که داره تو دلش میگه بخورین نخورده‌های بدبخت. بکنین تو چش و چارتون گشنه‌ها. خب شما هم اگه دو ساعت تو برق آفتاب تشنه و گشنه راه برین همین میشین. ما رو مسخره نکنین.

    می‌خواستم یه پیکسل یازهرا هم بگیرم ولی دیدم کنار آقا سمندریان یه ذره جالب نمیشه :٬/ 

    همون پیکسل سمندریان که مهدی می‌خواست سرش منو بکشه چرا که گفته بودم یه ذره خزه :)

    چه لبخند شیرینی داری می‌زنی بهم زندگی. کیه که ندونه پشت لبت یه لجنزار منتظرمه

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    ۹۴۰

    آقا یکی بیاد این گوشیو از من بگیره :/ دوباره وقت درس خوندن شد من خودمو سرگرم یه کار جدید کردم. ژاپنی دارم یاد میگیرم :| می‌فهمین ینی چی؟ -_-

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    تنها چهار جلسه تا پایان آموزش رانندگی صبا خانم مانده است

    برید کنار شوماخر وارد میشود

    (هنگام پارک دوبل می‌مالد)

    (در اتوبان ترمز خفن می‌گیرد)

    (در خیابان شلوغ ناگهان تغییر مسیر می‌دهد)

    (بعد از سبقت گرفتن جلوی ماشین عقبی میپیچد)

    (فرمان را ول می‌کند که اسلام را بچسبد و حجابش را درست کند)

    (با افسرهای راهنمایی رانندگی بای بای می‌کند)

    (نگاهش را از جاده برمی‌دارد)

    خیلی خب حالا شاید شوماخر نه ولی واقعا راننده‌ی خوبیم :))

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    ۹۳۸

    آدم صبح با روضه‌ی امام حسین بیدار شه. شما ببین اون روز دیگه چه روز قشنگی میشه

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۲ شهریور ۹۷

    ۹۳۷

    - خانم من دلبسته‌ی موهای شونه نکرده و اشفتتون شدم.

    (ایشالا همسر آیندم. چرا که همینجوری هاشور پاشور گوگولی‌ترم)

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

    هرروز یه چیزی رو میکنن که من بیشتر تعجب کنم

    نشسته بودیم روبه‌روی هم. پسره داشت با من حرف می‌زد. دختره یواش از پشت اومد دستای نم دارشو کشید رو چشم و دهن و ریشای پسره. دستاشو دور گردنش حلقه کرد و گونشو بوسید و خندان اومد رو مبل تو بغلش نشست. پسره دست چپشو دور دختره انداخت و دستشو گرفت و با لبخند به من خیره شدن. من با تبر می‌زدم نصفشون میکردم بیشتر خدا رو خوش میومد یا از بالای دانشکده برق و کامپیوتر هلشون می‌دادم پایین که تا آخر دنیا قل بخورن و برن؟ :/

    ببینید دوستان. سعی کنید وقتی رل می‌زنید چش و چار ما رو با رمانتیک بازی‌های قشنگ و در ضمنش دل سوزاننده کور نکنید.

     

    پ.ن اندکی قبلش دختره داشت بهم می‌گفت که داداشم و پسره اصلا با هم نمیسازن. گفتم حواست باشه یه وقت با این ازدواج نکنی هه هه هه :)) گفت نه بابا. بعد من :/ یا جیزز نبی. ینی چی. گفت دوسش دارم ولی دلیل نمیشه باش ازدواج کنم که. 

    فک کنم در مخیله‌ام نمیگنجه این حد از بی‌خیالی نسبت به وقت، احساسات و صدماتی که میبینن-_-

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

    وی مانند اون ببره تو پو خرسه بالا پایین می‌پرید

    خب خبر خوب اینکه واسه همیاری زنگ زدن گفتن قبول شدی :)) منم تا خونه دویدم بعدم اومدم بالا یه ساعت داشتم جیغ می‌زدم و بالا پایین میپریدم. واسه کنکور انقدر خوشحال نشده بودم :) دیگه ته ته ناامیدی بودم.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

    او می‌گوید

    «... از معجزات شیخ ما این است که من از صبح دلم عدس پلو با کیشمیش نذری می‌خواست. شب یکی از ماشین پیاده شد داد بم. به همین ناگهانی...»

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۱ شهریور ۹۷

    پدر، عشق و پسر

    دارم کتاب پدر، عشق و پسر نوشته‌ی سید مهدی شجاعی رو می‌خونم. از زبان اسب حضرت علی اکبر به لیلا همسر امام حسین نوشته شده. آرایه‌های ادبی‌ای که داره از متن آویزون نیست و به دل میشینه. کتاب کم حجمیه و زود تموم میشه.

    هشتگ معرفی کتاب مناسبتی :)

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷

    کانون و مصائب آن

    امروز که کانون بودم دلم شکست واقعا. از بی‌احترامی و بی‌اهمیتی‌ای که مریم به محرم داشت. صبح که منو دید گفت مشکی پوشیدی؟ گفتم آره. گفت من خیلی بدم میاد. واسه وضعیت جامعه‌ی خودمون مشکی نمیپوشیم واسه کسی که ۱۴۰۰ سال پیش مرده عزاداری کنیم؟ جیگرم آتیش گرفت. گفتم مریم جان بیا درباره‌ی این موضوع بحث نکنیم من عصبانی میشم.

    رسیدیم کانون آهنگ گذاشت. دوبار یواش خواهش کردم که اگه میشه آهنگ نذارن. ولی بعدا گفت که نشنیده‌. حتما نشنیده‌. از کاراش با مهدی هم نمی‌گم.

    دو ساعت که گذشت مهدی گفت صبا چیزی شده چرا حالت خوب نیست؟ گفتم نه خوبم. گفت خب بگو چی شده دیگه؟ گفتم من محرم آهنگ گوش نمی‌دم اگه میشه آهنگو قطع کنین. بعد همه گفتن که چرا زودتر نگفتی...

    نمی‌دونم...

    دیگه حس خوبی از بچه‌ها نمی‌گیرم. اون درخششی که از دور داشتن واقعی نبود. چیزایی که برق می‌زد الماس نبود، خرده شیشه بود. هنوزم کمابیش باهاشون بهم خوش میگذره ولی حس بدی که در تمام مدت دارم نمی‌ذاره از بامزه بازیاشون لذت ببرم. من نگرانم که الانا دیگه وقت انتخابه. بعد از اجرا باید تصمیم بگیرم.

    ولی تئاتر عشقمه. عشقمو چیکار کنم؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷

    ۹۳۱

    کاش اگه ادعای روشن فکری و انتلکتی داریم به عقاید بقیه احترام بذاریم و واقعا آدم باشیم

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۰ شهریور ۹۷

    کمتر از یک ماه شد ولی راضیم

    همین چند روز هم خودش عالمی داشت :) هم دلتنگی برای نوشتن هم اتفاقای جدید هم تصمیمای جدید هم حس فضولی که وای الان چی شده.

    سر فصل اتفاقای جالب توجه ایناس:

    تولد نادیا بود

    دیشب تو گروه شورا تقریبا دعوا شد. به نظر تقصیر منِ بزرگتر بود. من باید میدونستم که این بچه قابلیت گفت و گوی منطقی نداره. تهش با ماجی به این نتیجه رسیدیم که واسه تزئینات کانون من میتونم یکی از بچه‌ها رو دارم بزنم اون وسط اویزون کنم. خیلی هم طبیعی. یکی دیگه رو هم به شیوه‌ی حضرت اسماعیل قربونی کنم خونش بپاشه رو دیوارای سفید یه مدل جدید بشه. اسم هم نمیارم که غیبت نشه اره.

    بچه‌ها اصرار دارن من دبیر شم. نمیدونم از پسش برمیام یا نه. چون این ترم همیار هم نشدم شاید بهش فکر کردم.

    از شنبه دوباره دانشگاه و به تبع اون تمرینا شروع میشه و من در حد مرگ ذوق دارم:) رو پام بند نمیشم جدی. خیلی خوشحالم.

    انتخاب واحدمون مثل ترم پیش بود. انقدر خندیدیم و حرص خوردیم که ترکیدیم. بعدشم طبق معمول تریای پردیس:))

    من و ماجی تصمیم جدی گرفتیم که ادمای بهتری بشیم.

    هزاران کتاب از کانون و کتابخونه‌ی فرهنگی برداشتم که نخوندم و باید تا شنبه بخونم :)) میرسم ینی؟

    این ترم انقد درس میخونم تا چشام دربیاد. این یه فکته نه یه ویل.

    کلاسای رانندگی داره به خوبی پیش میره. از شواهد پیداست که دست فرمون خوبی دارم :)

    قدر رفیقای خوب رو باید دونست. اینه که هر شب واسه داشتنشون خدا رو شکر میکنم و یکی یه لگد به خودشون میزنم.

    سلام بر ابراهیم 1 و یادت باشد رو خوندم.

    قراره تو اتوبوس صبحا یا کتاب بخونم یا پادکست گوش بدم. ولی همینجا سوگند یاد میکنم که هیچ وقت سمت کتاب صوتی نرم. هیچ وقت!

    تولدم ده روز دیگه است :) قرار نیست از این چس بازیای عای هیچ حسی ندارم و این روز با بقیه‌ی روزا چه فرقی داره دربیارم. 29ام روزیه که خدا به من نعمت حیات رو عطا کرد و من باید ازش درست استفاده کنم. هر سال 29ام ریمایندرشه :)

    چقدر لبخندای این پست زیاد شد. مثل اینکه حالم خوبه :)

    i removed all of the toxic people and focused on the right ones. i'm happy about it :)

     

    پ.ن  36 روز مونده.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • دوشنبه ۱۹ شهریور ۹۷

    خداحافظی مجددِ مجدد

    من فهمیدم حرفاتون تو تلگرام پستا و استوریای اینستاتون و حتی پستای وبلاگتون حالم رو بد می‌کنه.

    برای حدود یک ماه خداحافظ.

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۴ شهریور ۹۷

    ۹۲۸

    این میل به جاودانگی چیه؟

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۴ شهریور ۹۷

    ۹۲۷

    آدم میاد مشهد قشنگ ریست میشه به تنظیمات کارخانه برمیگرده

  • ۰
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۱ شهریور ۹۷
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب