از همین الان منتظر دعوای حسابیای که در راه داریم باش. قطعا و حتما یه قشقرق مفصل راه میاندازم به خاطر اینکه زودتر پیدایم نکردهای. تنهایی گذراندن این روزها سخت است و من فقط تنبلی شما را مقصر میدانم.
فعلا
چندتا مشکل بیراهحل تو ذهنم میخزه و مثل موریانه چوب مغزمو پوک میکنه.
خسته شدم از انرژی زیادی که ازم میگیرن. کاش میتونستم رها کنم.
به طور خلاصه زندگی الان اینجوری میگذره: بارون نم نم میاد تو دهکده. من چترمو طبق معمول جا گذاشتم. منتظر نشستم همگروهیام بیان دانشکده تا پروژه استراتژی رو پیش ببریم. از همگروهی بازاریابیم عصبانیم. هم به خاطر پروژه بازاریابی هم به خاطر پروژه دکتر کاف جیم. استوریهای همکارانمون توی اون پروژه رو دیدم که یه همایش جدید برگزار کرده بودن. ناراحت شدم؟ نمیدونم. فکر نکنم. ولی انگار خوشحال هم نشدم. از نظر معنوی به شدت افت کردم و اوضاعم خوب نیست. دلم میخواد دوباره برگردم به دورانی که به راحتی نماز شب میخوندم :(( شفق و حرفایی که بهش زدم و حرفایی که شنیدم و واکنش زهرا به صحبتهامون رو اعصابمه. انگار اشتباه بزرگی کردم که صادق بودم. میخواستم بنویسم «حالم از خودم به هم میخوره» ولی برای اولین بار مثل اینکه این جمله درست نیست :) انگار کم کم دارم با خودم به صلح میرسم. صبای کوشولو، درکت میکنم.
جمله تکرارشوندهاش اینه که «قوی باش!» نمیدونه من مثل خودش نیستم.
هنوز خیلی با هم اتاقیام صمیمی نشدم ولی دخترای بدی نیستن. تو اتاق 3 نفریم و تو هال 2 نفر، دو نفر دیگه عبور مروریان. من تخت بالام و دسترسی به همه چیز برام سخته. عصرتر قراره با بشری بریم بیرون. چهارشنبه برمیگردم خونه. مشتاقم. حرفم نمیاد. حرف خیلی زیاد دارم ولی نمیدونم چجوری و به چه ترتیبی بگم. آفت کانال داشتن همینه. آدم در لحظه حرفاشو اونجا میزنه و واکنش میگیره و دیگه چیزی برای وبلاگ نمیمونه. دلم برای افروز تنگ شده. راست میگفت من نباید بیکار بمونم. از وقتی اومدم تهران دیگه افکار مزاحم و مسخره سراغم نیومدن. حتی میم ب دوباره پیام داد و جواب سر بالا بهش دادم. ازش بدم میاد. رفتاراش احمقانهاس. آدم بیملاحظه و ازخودراضیایه. ایش.
الان که دارم اینا رو مینویسم وسایلمو تقریبا مرتب کردهام و تو تخت طبقه بالام خوابیدهام.
دلگیرم از سوت و کور بودن تلگرامم. دلم میخواست هر 5 دقیقه یک پیام تازه از دوستان قدیم و جدیدم داشتم. برونگرایی و اجتماعی بودنم دیگر دارند خودشان را به در و دیوار میکوبند. شاکیاند از من و این کنج عزلتی که گزیدهام. البته نمیشود گفت گزیدهام. بهم تحمیل شده.
بله، دوست داشتم فولدر PV تلگرامم شلوغ بود، دوست داشتم فالو ریکوئست از سر و کول اینستاگرامم بالا برود، تعداد پیامهای دایرکت +9 باشند و استوریهای گاه و بیگاهم هزاران ریپلای بخورد.
دلتنگ کانون و روزهای اولش هستم. آن زمان که بچهها هنوز برایم اسرارآمیز بودند. میخواستم از داستان زخم روی صورت سجاد سر در بیاورم، با مریم جذاب و شلوغ صمیمیتر شوم، ایمان بزرگِ مهربانِ همیشه ساکت را کشف کنم. دلم برای بوی عطری که در راهپلهها میپیچید تنگ شده. همان بویی که وقتی خسته و غمگین از دانشکده و درسهای مسخره به ساختمان فرهنگی پناه میبردم بهم میفهماند راز اصلی آن بالا نشسته و همه را مجذوب خودش کرده.
گفتم راز اصلی؛ دیروز که با زهرا نشسته بودیم و مشروح خبرهای دانشگاه را میگفتیم، عکسش را چک کردم. اتفاقی بود. نمیخواستم طلسم چلهی محو شدنش را بشکنم، اما شکستم. هنوز همان قدر مرموز و سحرآمیز بود. چهرهاش در آن تاریک و روشنی جوانتر به نظر میرسید. بوی عطر مسخکنندهی عجیبش لحظهای به مشامم رسید. بازیهای حافظه...
بگذریم، همان طور که زمان میگذرد و برای هیچ اتفاقی توقف نمیکند. نباید در گذشته گیر بیفتم. باید رها باشم تا با امواج جریان گذر زمان حرکت کنم.