یک پست بعد از خداحافظی. صرفا جهت خاموش کردن چراغها.
قبل از خاموشی مطلق بگم چرا دارم همه چیو تموم میکنم. دفتر زندگی برگ خورده. مهمترین چیز اینکه گفت میدونم کیه.
و چراغها خاموش شد.
تمام.
یک پست بعد از خداحافظی. صرفا جهت خاموش کردن چراغها.
قبل از خاموشی مطلق بگم چرا دارم همه چیو تموم میکنم. دفتر زندگی برگ خورده. مهمترین چیز اینکه گفت میدونم کیه.
و چراغها خاموش شد.
تمام.
اسکار دوست داشتنی لحظه هم میرسه به اون لحظه که ساندویچ بزرگتر رو داد به من :)
قشنگ ترین لحظه هم اون بود که نگار از دور دیدمون و گفت شما خیلی بهم میاین
فیلم برداری واسه جشنواره تموم شد.
ولی هنوز اجرای دانشگاه مونده.
رقص کاغذپارهها هنوز ادامه داره...
به نظرم مهمترین چیزی که میتونه تو اجرا تاثیر بذاره اینه که حرفای پارتنرت رو بشنوی نه که از حفظ فقط دیالوگ بگی.
حرفای صالح امروز خیلی روم تاثیر گذاشت. زنی که شوهرش بغض فروخوردهی چند سالهاش رو فریاد میکشه تو صورتش و میگه زندگیمونو دوست ندارم، همینو میخواستی بشنوی؟
ناهارم مهمون پویا بودیم چون گند زده بود به پلاتو :))
به عنوان دروغ سیزده آرزوی خود را به دوستانتان نگویید، دل خودتان از حسرت واقعی شدنش میگیرد.
پ.ن روزی که من و فاطمه و ماجده بیایم به هم حرفای امروز منو بگیم. همون روز عید منه
دیشب تا خود صبح بیدار بودیم دری وری میگفتیم :)) بعد گفت میخواد فضای مجازی رو رها کنه و به فضای حقیقی روی بیاوره. هی تایپ کردم بگم تو فضای حقیقی نمیشینی اینجوری با من حرف بزنی. تو دیواری. هی دستم به سند نرفت.
پ.ن نمیگه شاید انقدر حالم بده که نمیتونم راجع بهش پستی بذارم
گفت: میخوام کمکت کنم همه چی رو فراموش کنی.
اول از همه عکس پروفایلتو عوض کن
افسرده شده واسه من
مسخره
بیا اینی که بهت میدمو بذار
آفرین حالا پاشو بریم درس بخونیم.
گفتم: مرسی
لوکینگ فوروارد تو هو بشری از ا ریلی کلوز فرند :)
پ.ن دیشب با بشری نشستیم هر چی سد و مد بود رو شکستیم. الان من موندم و یه سیل احساسات که دارم واسه ع. توصیف میکنم و اون که نمیدونه همه چی راجع به خودشه. دیشب میگفت من این آقا رو ببینم دستشو میبوسم که تونسته تو رو به این حال و روز بندازه :)
شبیه همون بادکنک سفید کثیفی که امروز افتاده بود گوشهی خیابون، گم شدم
پدر، عشق و پسر رو شروع کردم به خوندن.
امروز نگار رو خواهم دید. فیلم خوبیه.
دارم استاتیک میخونم و روحم تازه میشه.
نمیدونم چجوری با کاوه رفتار کنم. همه چی زیادی awkwardعه.
مادر مهری و پدر علی اومدن خونمون و همه چی در این مقطع از زندگی شیرینه :)
ع.م دیشب داشت خاطرهی فوت مادربزرگش رو تعریف میکرد و من فقط میخواستم به صورت اسلامی دلداریش بدم که گریه نکنه. دلداری اسلامی نداریم آخه لعنتی :))
اییییییییییییی حالم داره از همه چی بهم میخوره
علی الخصوص از خودم
شاید سالها بعد بفهمی دلیل رنجش من وقتایی که اینجوری حرف میزدی چی بوده
آخ چقد دلم میخواد الان اینجا بودی بغلت میکردم از دلت درمیاوردم
همه چی تا مرحلهی فروپاشی کامل پیش رفت
دیگه هیچی به ذهنم نمیاد