اصلاً حسین جنس غمش فرق می‌کند

۱۹ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

2004

حقیقت اینه که ادم‌های بسیاری در تاریخ وضعیت‌های بدتر از احوال کنونی من رو تاب آوردن، پس چرا من نتونم؟ هر جور شده، افتان و خیزان، دست به دیوار، شانه‌ها افتاده، ادامه میدم. مقصدی هست؟ نه. ادامه دادنه که مهمه.

فردا با مشاورم در مورد ارشد میخوام صحبت کنم. آیا به درد من میخوره؟ آیا من توان تحمل محیط اکادمیک رو دارم؟ آیا اصن دوست دارم تو این رشته ادامه بدم یا رشته‌امو عوض کنم؟ نرم از اول کارشناسی چیزی که دوست دارم بخونم؟ سوال زیاد دارم. مشاورا هم که میدونین، اخلاق گند جواب ندادن بلکه مراجع رو به سمت جواب هل دادن دارن -_- برای یک بار دلم میخواد یکی بگه خانم محترم! راه اینده‌ی شما از این وریه. کجا داری میری؟ این ره که تو میروی به ترکستان و باتلاق و شوره زار و این چیزاست. با هینت و راهنمایی و اشاره ارتباط نمیگیرم.

خدایا حرفی داری بگو دیگه. نمیفهمم واقعا برنامه‌ات برام چیه (مگه قرار بود تو بفهمی صبا جون؟)

پ.ن روز 12ام از زیارت عاشورا و 23ام از قرآنه. آفرین بگین بهم ^_^

  • ۷
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • شنبه ۳۰ مرداد ۰۰

    عاشورا 1400

    دست و دلم به نوشتن نمیرود. امروز فقط راز و نیاز است. بین من و حسین و خدای حسین.
    التماس دعا عزیزان

  • ۷
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰

    2002

    میخوام یه ردیاب نماز درست کنم ببینم چیکار دارم میکنم :)) پیشنهادی دارین برای مدلش؟ باید برم بگردم ببینم چجوری میتونم صفحه رو جینگیل مستون کنم که خوشم بیاد توش علامت بزنم.
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۲۶ مرداد ۰۰

    2001

    میخواستم تئاتر کار کنم چون دوستش داشتم. خودم را قانع میکردم که نه، برای متحول کردن فضای هنر میروم، برای نشان دادن موفقیت یک دختر محجبه‌ی متدین به همه، برای پاکسازی جو مسموم و فاسد.

    ولی جای من انجا نبود. دلم از بی‌مهری‌ها گرفت و برای مقبول جمع واقع شدن کم کم تغییر کردم. 

    تئاتر امتحان من بود. رد شدم. خدا خودش دست به کار شد. دید از این بنده‌ی نادان کاری برنمی‌آید :))

    فکر میکنم موفقیت‌های ریز ریز این روزهایم راهنمایی خداست برای من. «صبا، این مسیر توست.»

  • ۶
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • يكشنبه ۲۴ مرداد ۰۰

    2000

    گفتم از لوازم التحریری استعفا دادم؟ فک کنم نگفته بودم. پنجشنبه به صاحب مغازه پیام دادم گفتم من دیگه نمیام. با حقوق ساعتی 6 تومن بهتر بود برده میورد به جای فروشنده.

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

    1999

    دلم میخواد کار یک مهندس مکانیک واقعی رو انجام بدم. طراحی قطعات. نه کار یه مهندس نفت، نه کار یه مهندس شیمی و قطعا نه کار یه نقشه‌کش ساده. بلد بودن اینا بد نیست ولی این کاریه که میخوام تا اخر عمرم انجامش بدم؟ passion من اینه؟ میدونم قضیه‌ی پشن رو زیادی بزرگش کردن (برای جلوگیری از استفاده‌ی اورریتد -_-) اما اگه این کارا رو بخوام هر روز از ساعت 8 تا 5 انجام بدم واقعا نمیپوسم؟

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

    1998

    یک ماه تا انتخاب واحد مونده ولی بحث درمورد اساتید و دروس تو گروه‌ها شروع شده. واقعا واقعا واقعا از ته دلم ناراحتم که قراره یک سال دیگه بمونم تو اون خراب شده. حتی با اینکه خودخواسته‌س ولی بازم تحملش برام سخته. یک سال دیگه تحمل رفت و امد به بیابون، آدمای مزخرف، اساتید زبون نفهم، امتحانای الکی سخت و تکلیف و کوییز فراوون. عیبی یوخدی صبا جون. میگذره اینا هم.

  • ۵
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • شنبه ۲۳ مرداد ۰۰

    شما را قسم به روح بلند مادرتان فاطمه‌ی زهرا

    آقای مهربان من، لطفا بیا. عالم غصه دار است.

  • ۸
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • جمعه ۲۲ مرداد ۰۰

    نسیمی از قدیم الایام

    جانم در عذابه. نمیدونم به خاطر قطع شدن جلسات مشاوره‌س یا اختلالات هورمونی یا مزخرف بودن زندگیم.
    گفتم اختلالات هورمونی یادم به عرضا افتاد. اون روز که پشت دانشکده نشسته بودیم گفت وای تو چشمات قهو‌ه‌ایه! همیشه فک میکردم سبزه. و من از خنده غش کرده بودم و یهو زدم زیر گریه پرسیدم چی شده و گفتم اختلالات هورمونی. بدبخت نمیدونست چجوری واکنش نشون بده خشکش زد :))))
  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    1995

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • صبا
    • پنجشنبه ۲۱ مرداد ۰۰

    1994

    واقعا نمیخوام دیگه برم تو لوازم التحریری سر کار. خیلی خسته میشم و یه فشار روانی زیاد رومه. دیگه پکیدم.
  • ۲
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۲۰ مرداد ۰۰

    1993

    حالا چی شده یهو انقد بازدید رفته بالا؟ :) به منم بگید اگه خبریه.
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • شنبه ۱۶ مرداد ۰۰

    تولد غزل غزل شعر و سرود زندگانیم

    دیروز برای غزل تولد گرفتیم. از هفته‌ها قبل دنبال کیک و کادو و بادکنکی که دوست داشته باشه بودیم. اما خب، غزل خانم نقشه‌هامونو یکی پس از دیگری نقش بر آب کرد. به این صورت که اول عکس کادوهایی که مامان میخواست بخره و تو واتسپ فرستاده بود تا نظرمو بپرسه دید و گفت وای این چقد خزه. حالا ما دقیقا همونو خریده بودیم و دیگه تعویضی هم در کار نبود. بعد مدل کیکایی که واسه کیکپز فرستاده بودیم رو دید. بعد هی در مورد همه چی نظر داد و عملا دیوانه‌امون کرد. دیروز هم از خونه بیرون نمیرفت که یکم اونجا رو تزئین کنیم و به عنوان تیر اخر وقتی وارد شد و براش اهنگ تولد مبارک گذاشتیم به جای ذوق کردن و جیغ زدن که واکنش معمول بچه‌های هم‌سنشه بلند گفت من همه چیو میدونستم همممهههه چیو -_-

  • ۴
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • جمعه ۱۵ مرداد ۰۰

    1991

    بدنم خسته‌س. نیاز داره بخوابه و یه غلتک از روش رد شه. ولی مغزم دوس داره بازی کنه و کتاب بخونه.
  • ۳
  • نظرات [ ۰ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۱۳ مرداد ۰۰

    1990

    چند روزه یه گردن درد کوفتی‌ای دارم که واقعا نمیدونم باید باهاش چیکار کنم. هر جور بخوابم یا هر جور بیدار باشم درد میگیره -_- رهاش کردم فعلا به امون خدا ببینم چی میشه.

    نمیدونم فردا به مشاورم چی بگم. حالم خوب نیست ولی نمیدونم چرا.

  • ۵
  • نظرات [ ۲ ]
    • صبا
    • شنبه ۹ مرداد ۰۰

    1989

    عیدتون مبارک.
    خدا رو شکر که شیعه‌ی امیر المومنینم.
  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • پنجشنبه ۷ مرداد ۰۰

    1988

    مشاور جدیدم دقیقا میفهمه چی میگم. چیزایی که خودم نمیدونم رو هم بهم میگه. به این صورت که اون هفته گفت م. دلش برات میسوخته مث تو که دلت برای سپیدار میسوخت. من هی گفتم نه دوسم داشت. 

    TURNS OUT... :)))

    درست میگفت. رفتم از م. پرسیدم. وا حیرتا. وا عجبا. چیزایی بهم گفت که کمکم کرد بعد از 4 سال ازش بگذرم. الان خوشحالم.

    سرکارم و نمیتونم خیلی بنویسم. وقتی برم خونه یه پست طولانی مینویسم همه چیو توضیح میدم.

  • ۵
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • چهارشنبه ۶ مرداد ۰۰

    سبحانک عزیزم

    دیشب موقع خواب به خدا گفتم میشه قهر کنم یه روز؟ اگه قهر کنم نازمو می‌کشی؟

    صبح دم اذان صبح بیدارم کرد گفت پاشو حرف بزنیم :) قربون مهربونیت پروردگار من

    پ.ن بچه‌ها این چند وقت خیلی سرم شلوغه. خودمو ۲۴ای مشغول نگه میدارم که بتونم هویتمو دوباره پیدا کنم. اینه که نرسیدم وبلاگاتونو بخونم و نظرات گهربارمو :)))) بذارم. ناراحت نشین از دستم.

  • ۶
  • نظرات [ ۱ ]
    • صبا
    • سه شنبه ۵ مرداد ۰۰

    1984

    بچه‌ها حال عمه‌ام خوب نیست. میشه براش دعا کنین؟
  • ۴
  • نظرات [ ۳ ]
    • صبا
    • شنبه ۲ مرداد ۰۰
    مدام. [م ُ ] (ع اِ) باران پیوسته
    آرشیو مطالب