نه که از کل زندگی. بلکه از زندگی الآنم. اونم نه همش. یه قسمتاییش. اونا رو میخوام ازشون لفت بدم
نه که از کل زندگی. بلکه از زندگی الآنم. اونم نه همش. یه قسمتاییش. اونا رو میخوام ازشون لفت بدم
یه سری درد و تنهایی رو باید تنهایی کشید
نه رفیق کارآمده نه خانواده
هر چی میام خودمو قانع کنم که صبا جان، لانا خیلی خوب میخونه و یکی از مولفههای مثلا فهمیدن موسیقی غربی دوست داشتن لاناست.
ولی بازم لیریکس اهنگاش میزنه تو ذوقم. نمیچسبه بهم.
پ.ن یه خط همراه اول از دانشگاه خریدم :)
سر زبان یهو یادم اومد که چقد هممون بیخودیم. حافظمون کمه. یادمون نمیمونه. خیلی چیزا رو. منم منتظر ظهورم بله. ولی این تباهی ذاتی رو امام میتونه درست کنه؟
شخصیت جدید وار.
عالیه گفت وای صبا چقد ابروهات خوب شده بالاخره قابل تحمل شدی.
گفتم باز من قابل تحمل شدم. تو هنوز غیر قابل تحملی.
چند ماه قبل تو باغ وقتی بم گفت با این سیبیلا میخوای بازیگر شی من فقط خندیدم.
چی تو من تغییر کرده که بعد از اینکه جان نثاری از هیکل ایراد میگیره میزنم تو گوشش؟
هرچی هست خوب چیزیه
در جهت اینکه برای بار دهم (با اغراق) تصمیم گرفتم که پستای طولانی بنویسم و در عوض زیاد پست نکنم، این یکی موردیه.
۱. تصمیم گرفتم خودمو تغییر بدم. من خودخواهم. میدونم. ولی اینکه وقتی از خودم خودخواهی نشون میدم متوجه میشم و متاسف میشم یه نقطهی شروع برای تغییره، نه؟
۲. امروز جلسهی عاشورا و عقلانیت بود. دکتر مهدوی صحبت کردن. دوست داشتم. اینکه برام یادآوری شد من به عنوان یه عضو مستقل اجتماع حق صحبت و تصمیمگیری و انتقاد دارم خیلی حس خوبی بود. و اینکه الان من با عموم مردم فرق دارم. دانشجوام. به علاوهی اینکه این جلسه اولین فعالیت اجتماعیم بود که خودم بدون تأثیرگرفتن از کس دیگهای با ارادهی کامل انتخاب کردم.
۳. اگه این محبت نیست پس چیه؟ همین که به ذوق دیدن پست جدید تو میام بلاگ. ببین با این وقت کم و یا وجود مجازی بودن چه بخش مهمی از زندگیهای هم شدیم :)
۵.میخوام تو دانشگاه خودم نباشم. خودم که هستم ولی نه اون خود واقعی که رقیه و ثمین و نیلوفر و فرزانه میشناسن. کسی حرفی بزنه جوابش رو میدم و اجازه نمیدم بهم توهین بشه. این من نیستم. من اونیم که رد میشم و زحمت نمیدم نگاه کنم ولی بعد غصه میخورم. اینجوری بهتره به نظرم. جدای از اون مثل قبل شوخی نمیکنم. ادا در نمیارم. حالا دارم کم کم میترسم. نکنه یار هم من واقعی رو نشناسه؟
۶. امروز اولین روزی بود که با سرویس برگشت اومدم. همین. فقط دوست داشتم بگم.
آها راستی امروز اولین باری هم بود که از در شمال رفتیم تو دانشگاه. و من سر در مذکور (میخواستم بنویسم افسانهای دیدم زیاده رویه😂) رو دیدم. با شکوه بود. حس غرور رو بگو.
خلاصه که... خانم دانشجوی مستقل و انشالله کارآفرین پست میذاره.
بای د وی
خواسین منزل مبارکی بیارین، گیاهای خوشگل و کوچولو رو واسه حیاط قبول میکنم
یعنی اگه از صفر کلوین رد شیم میشه پیتزا و نون خامه ای بخوریم و لاغر شیم؟