هوا انقدر سرد بود که افکارم تو ذهنم یخ بسته بودن :/
چرا تازه یادش اومده زمستون بشه.
هوا انقدر سرد بود که افکارم تو ذهنم یخ بسته بودن :/
چرا تازه یادش اومده زمستون بشه.
خلاصهاش اینکه تهران نرفتم ولی دارم با پ. یه کار میبندم که جالبه.
امروز خیلی حالم خوبه. اونقدری که دارم برنامهی قرارهای بین شهری رو میچینم. مطمئنم روز قرار گریه میکنم و به خودم فحش میدم که چرا وقتی خوشحالم برنامه چیدم ولی میدونم که به سختیش میارزه. قلبم واسه دیدن الهه تند میزنه. همین طور فاطمه و مهدی. بسیار بسیار خوشحالم. و امیدوارم برنامهها اوکی شه.
امروز با مریم و مائده پر بود از صحبتها و خندههای شیرین دخترانهای که در پیاش حس عذاب ناشی از تلف کردن لحظهها نبود. پر از آغوشها و بوسههای دخترانهی گرم و به دور از تظاهر. پر از لذت مفید بودن برای جامعهی کوچکی که در آن زندگی میکنم.