خیلی خوشحالم که نشد. خدا رو شکر واقعا. من تحملش رو نداشتم.
غکسای قدیمی رو مرور کردم و الان خیلی خوشحالم. خوبه آدم گاهی برگرده گذشته رو همون طوری که واقعا بوده ببینه و نه اون طوری که تو ذهنش بازسازیش کرده.
چند روز پیش، سفر مامان و اذیتای خواهر و بیکاری مفرط باعث شد به الف شین پیام بدم. از اون موقع تا همین دیشب پیش پای شما غصه میخوردم که چرا همه چی خراب شد. چرا دوستامون که همزمان با ما میخواستن ازدواج کنن الان عقد کردن و ما جدا از هم یکیمون اصفهان یکیمون کرمان داریم روزگار میگذرونیم. دیشب اتفاقی عکسای مهمونیمونو دیدم و دوباره یادم اومد که خودش و خانوادهاش واقعا چه شکلی بودن. واقعا. نه اون چیزی که من تو ذهنم ازشون ساخته بودم. قیافهی اقوامم، مخصوصا بابام، رو دیدم. هیچکس خوشحال نبود. حتی لبخندای خودمم مصنوعی بود. اون چند ماهی که کل قضیه طول کشید، اندازه 5 سال پیر شدم.
اشتباه محض بود. خوشحالم که تموم شده.
نسبت بهش پر از نفرتم. شایدم حسودیم میشه. نمیدونم. فقط میدونم وقتی به طور تصادفی عکس پروفایلشو میبینم یا فامیلشو جایی میشنوم اعصابم خرد میشه و دلم میخواد با مشت فکشو بیارم پایین :))
حالم بهتره
ترکیب صبح و نماز و نور خورشید و صدای مامان و قرآن حالمو بهتر کرد. آشپزخونه رو مرتب کردم و الان منتظرم کلاس پیلاتس شروع شه. زندگی جریان داره، حتی وقتی عزیزای آدم پیشش نیستن.
نتیجهی بعد از نماز صبح خوابیدن اینه که غمانگیزترین کابوسها رو میبینید و با صورت خیس از اشک از خواب بیدار میشید.