الان که دارم اینا رو مینویسم وسایلمو تقریبا مرتب کردهام و تو تخت طبقه بالام خوابیدهام.
الان که دارم اینا رو مینویسم وسایلمو تقریبا مرتب کردهام و تو تخت طبقه بالام خوابیدهام.
دلگیرم از سوت و کور بودن تلگرامم. دلم میخواست هر 5 دقیقه یک پیام تازه از دوستان قدیم و جدیدم داشتم. برونگرایی و اجتماعی بودنم دیگر دارند خودشان را به در و دیوار میکوبند. شاکیاند از من و این کنج عزلتی که گزیدهام. البته نمیشود گفت گزیدهام. بهم تحمیل شده.
بله، دوست داشتم فولدر PV تلگرامم شلوغ بود، دوست داشتم فالو ریکوئست از سر و کول اینستاگرامم بالا برود، تعداد پیامهای دایرکت +9 باشند و استوریهای گاه و بیگاهم هزاران ریپلای بخورد.
دلتنگ کانون و روزهای اولش هستم. آن زمان که بچهها هنوز برایم اسرارآمیز بودند. میخواستم از داستان زخم روی صورت سجاد سر در بیاورم، با مریم جذاب و شلوغ صمیمیتر شوم، ایمان بزرگِ مهربانِ همیشه ساکت را کشف کنم. دلم برای بوی عطری که در راهپلهها میپیچید تنگ شده. همان بویی که وقتی خسته و غمگین از دانشکده و درسهای مسخره به ساختمان فرهنگی پناه میبردم بهم میفهماند راز اصلی آن بالا نشسته و همه را مجذوب خودش کرده.
گفتم راز اصلی؛ دیروز که با زهرا نشسته بودیم و مشروح خبرهای دانشگاه را میگفتیم، عکسش را چک کردم. اتفاقی بود. نمیخواستم طلسم چلهی محو شدنش را بشکنم، اما شکستم. هنوز همان قدر مرموز و سحرآمیز بود. چهرهاش در آن تاریک و روشنی جوانتر به نظر میرسید. بوی عطر مسخکنندهی عجیبش لحظهای به مشامم رسید. بازیهای حافظه...
بگذریم، همان طور که زمان میگذرد و برای هیچ اتفاقی توقف نمیکند. نباید در گذشته گیر بیفتم. باید رها باشم تا با امواج جریان گذر زمان حرکت کنم.