مطمئنم روزی میرسد که سرم بر شانهات آرام میگیرد و تمام تفاوتهایمان در قلب عشق ابدیمان دفن میشوند. روزی خواهد رسید که نگاه غمناک تو به دستهای در هم حلقهشدهمان دوخته میشود و برای اولین بار رنگ شادی، چشمانت را روشن میکند. روزی که به من تکیه میکنی و دلت قرص است که این بار هیچ چیز از هم جدایمان نخواهد کرد. نه دوری، نه دوستانمان و نه خام بودنمان.
آن روز دور نیست محبوب دیرین من.
غم اعتیادآوره. من با خانوادم دعوا میکنم چون منتظر حس ناخواسته بودنم، حسی که بهم غم رو تزریق میکنه. درس نمیخونم چون منتظر غم بعد از افتادن و گند زدن هستم. من در انتظار غم نشستهام. همیشه.
و دوست دارم این غم رو با اطرافیانم قسمت کنم واسه همین دوست ندارم تنها باشم.
کتاب این روزها: نخل و نارنج از وحید یامین پور
دربارهی زندگی شیخ مرتضی انصاری
پ.ن همان روز ساعت 18 پایان کتاب