شاکیترینم. صبا ازت شاکیترینم.
یک هفتهای بود که در بستر بیماری افتاده بودم و هی فین فین میکردم و میخوابیدم اما الان خوبم و هزاران واقعه و درس نخوانده دارم :) ویش می لاک عزیزانم
امروز مامان به خانم د. زنگ میزنه که بریم بیرون.
خدایا پناه میبرم به خودت از شر ناخوداگاهم که هم تو خواب اذیتم میکنه هم تو بیداری.
چند روز پیش یه پروژه بهم پیشنهاد شد. بعد از کلی برنامه ریختن و امید و ارزو و این چیزا فهمیدم پروژه مال سپاهه :))
(اگر واضح نیست، با قاطعیت رد کردم)
نوشتنم نمیاد. حرفا تو مغزم وول میخورن و دور خودشون میچرخن. نمیتونم گیرشون بندازم، دامم ناکارامد شده. فلذا این سکوت رو از من بپذیرید.
بسم الله الرحمن الرحیم
نمیخوام بنویسم. ترجیح میدم افکارم توی ذهنم بزرگ و great بمونن. وقتی فکراتو مینویسی همه چی حالت حقیرانه مادی میگیره. دوست داشتم خیلی خیلی بزرگوار باشم. مثل کسی که منِ ایدئال هست. نیستم ولی. با همکارا غیبت میکنم و نمازام قضا میشه و با خانواده بداخلاقم. خوب بودن انگار برام خیلی سخته.