امروز صفریا رو برده بودیم جنگل اردو. موقع برگشتن معشوقه‌ی مری رو دیدم و به شدت سعی می‌کردم باهاش صرفا دوستانه برخورد کنم. دلم تنگ شده بود واسش. گفتم نارنگی میخوری؟ نارنگی عزیز و خوشمزمو دادم بهش. ببین چقدر دوسش دارم دیگه. اما چون تلاش کردم دیگه دوسش نداشته باشم همینجوری لبخند زنان بهش فکر میکنم نه با اشک و آه