دیشب که من خسته و غمگین پاهامو دراز کرده بودم رو چمنای یادمان و استوری چس ناله میذاشتم، باید ملیکا زنگ میزد که نرو خونه بیا رستوران پیش ما. باید از اول تا آخرش میخندیدیم با موهیتوی آتیش گرفته و تیکههای هات داگ پنیری و ورود مهدیه با سه تا پسر عفت عری جواد و ورود برادر بسیجی. هر چند یه لحظه برق گذشتن خاطرات از ذهن رو تو چشماش دیدم ولی هو کرز؟ ما هموناییم که با دود یه شاخه رزماری های میشیم و به خنده و گریه و تشنج مینشینیم. تنها ناراحتی دیشبم این بود که چرا عری سیبیلای قشنگشو زده و چقدر بهش نمیاد