از حال این روزا ننویسم که فقط گریه و زاریه. ولی از تصمیمم می‌تونم بگم. به رافا و نگار گفتم حواستون بهم باشه. دیگه می‌خوام تماسم رو باهاش قطع کنم. و سپس جناب دستیار کارگردان اومد تو کانون و گقت راستی بچه‌ها دوشنبه تمرین تئاتر جدیده ساعت چهار و نیم اینجا باشین. و ما سه تا این شکلی شدیم :) از این لبخند معمولیا نه ها. از اینا که از شدت سوختگی کاری جز لبخند زدن نمی‌تونی بکنی. نتیجتا این که من خیلی کم کانون میرم از این به بعد. کلاسامم کامل میرم. امتحانامم می‌خونم.