چونکه کلا واسه حرف زدن معمولیمم نمیتونم شروع مناسب پیدا کنم همینجوری شروع میکنم 

من بهش اعتماد کردم . فک کردم وقتی با هم دوستیم به هم دروغ نمیگیم . نمیدونسم حاضره واسه تضعیف روحیه ی من هر کاری بکنه . وقتی زنگ میزنه میگه من دیگه حال ندارم و درس نمیخونم الان یه هفتس با مهتاب درس نخوندیم بعد دوروز بعد ازش میپرسم میگم چی کار کردی واسه پیشرفت میگه همه رو خوندم ، یکم قلب ادم اسیب میبینه . کلا من باید همه جا از ساده بودنم ضربه بخورم فرقی نمیکنه ماجرا چی باشه اخرش من نتیجه ی خامیمو میبینم