قسمتی هشدم :|تازه میخوام گردش علمی رو شروع کنم ( نویسنده : بعد از یه سال :)) ) قطعا بهترین جا برای شناختن من زیر تختمه ... که خالیه . عکسای جلوی اینه هم بد نیستن ... که بازم عکسی نیست . عه نگاه کن . پورانوم منو میزنه . اخی :) لباسام وضعیت خیلی خوبی داره . این طور که پیداست در گذر سالها من تونستم یه رگه ای از احساس رو مد بودن تو خودم پیدا کنم . که البته با این اتفاقاتی که افتاده همونم از دست دادم . دارم فکر میکنم که چطور من به ماهان یه ماه فرصت دادم و اون تصمیم گرفته دورش بندازه و بره سر کار . بعد یادم میاد بهش نگفتم که در واقع فقط یه ماه فرصت داره . اگه من عادی بود شماره ی دوست پسر - شوهرشو حفظ بود ولی خوب من عادی نیست و منی که 6 سال بزرگتره هست . پس باید بازم صبر کنم تا بیاد خونه ؟ نه . من میرم محل کارش . ولی اگه برم اونجا ببینم منشی نشسته رو پاش و دارن با هم کارای خاک بر سری میکنن چی ؟ اگه برم و ببینم عشق اولم باهاش همکاره چی ؟ اگه ببینم شوهرم قاچاقچیه چی ؟ ( واج ارایی چ :)) ) که البته این مورد اخر خیلی اشکال نداره . قاچاقچیا به نظر جذاب میان . بدبختی بزرگتر از همه ی این سوالا اینه که مانتویی که دوست داشته باشم ندارم . شاید بتونم با یکی از لباسای ماهان برم . که البته خیلی مسخره میشه . بالاخره یه چیزی برمیدارم میپوشم برم . ادرس محل کارشو بلد نیستم . پس همه رو در میارم و دپرس میشم تو خونه . شاید یه فیلم خوب حالمو سر جا بیاره . از اونجایی که توی کامپیوتر کلا 2تا فولدره و اسم یکیش صباعه اسم یکی ماهان پیدا کردن چیزایی که مال منه کار خیلی سختی نیست . انجمن شاعران مرده دارم وای خدارو شکر . فیلمو میذارم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

متن بالا رو نخونید یه نوشته ی احمقانه حاصل فکر کرن ساعت 8 صبحه . بندازینش دور . اصلا نصور نکنین همچین چیزی وجود داشته

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

خیلی چیزا تو سرم دور میزنه . اون مقاله ای که دوازده سالگیم خونده بودم . همه ی اون ترس هایی که اون روز سراغم اومده بود . یه سری تصویرای مبهم از گذشته ای که یادم نیست احتمالا . همه چیز به سمت من هجوم میاره . تخت زیر من پایین میره و زمین می بلعدش . بعد چراغ بالای سرم میاد میفته روم . انگار از شمع ساخته شده باشه من اتش میگیرم . همونجوری که دارم می سوزم تا خاکستر بشم فکر میکنم چقد دردناکه که بعضی چیزا رو تجربه نکردم ولی در واقع تجربه کردم . نمیدونم عادت شکوندن انگشتامو کنار گذاشتم یا نه . نمیدونم با دوستام اشتی کردم یا نه . نمیدونم تونستم بیخیال این بشم که چقدر نیازمند یه ارامش بودم . نمیدونم پیداش کردم یا نه . بعد فکر میکنم اونایی که برعکس اتفاقات من براشون میفته چه حسی دارن . کسایی که چیزایی رو انجام ندادن ولی خاطراتشو دارن . بلند داد میزنم میگیری چی میگم ؟ می خوام گریه کنم ولی انگار خیلی وقته . نمیدونم جواب سوال همیشگیمو گرفتم یا نه . تو سر بقیه ی مردم چیزا همون عجیبه که تو مال منه ؟ اینکه وقتی تو ترافیک گیر کردی و ماشین بقلی بوق میزنه همزمان که فوش میدی به زندگی طرف هم فکر میکنی یا نه . من میکردم .  به شدت همه چیز رو توی سرم تکرار میکردم . بیشتر اوقات ازاردهنده بود ولی بعضی وقتا یه احساس معلق بودن بین خواب و بیداری بهت دست میداد . این کارم یه چیزی بود مثله نشستن روی صندلی که پشتی و پایه هاش شکستن و هر لحظه امکان داره از روش بیفتی ولی بازم میشینی . بعد یه سری فکرا مثه انگشت پات که میخوره به دیوار ، همونقدر ناگهانی و همونقدر دردناک بهم برخورد میکنن . چرا ماکان باید دست بکشه روی پیشونیم ؟ جایی که زخمه . جایی که احتمالا باعث همه ی این فراموشی شده . چرا نباید یه لحظه این فکر به ذهنش برسه که نکنه سر زنم بلایی بیاد . من هنوز 17 سالمه درواقع 23 سالمه ولی وقتی چیزی یادم نیست ، در نتیجه چیزی نیست که باعث بشه من رشد کنم و بزرگ بشم . بنابراین نمیدونم که این مرد ممکنه چقدر همسرشو دوست داشته باشه . و نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی هر چی بوده مسلما جالب و قابل مرور نبوده . پس فعلا میزاریم زیر طوفان خاطرات جدید دفن بشه