صبح چشماشو باز کرد و گفت امروز واسه خودم صبحانه درست میکنم. اسکرمبل اگ رو بهترین نحو ممکن درست کرد و با لبخند خورد. به دلتنگی برای عزیزش فکر کرد. کتاب خوند. از زنبور توی پذیرایی به اتاقش فرار کرد و دعا کرد که بمیره.

و مرد.