اما عجب از دیروز!
از رد شدن تو امتحان رانندگی شروع شد و از پریدن عصبی ابروت گذر کرد و به خوردن فلافل خونگی مامان ختم شد.
صبح رفتم آموزشگاه، اول که با مسئول اونجا دعوام شد سر اینکه چرا به موقع نمیگن مدارک مورد نیاز رو. بعد با افسر دعوام شد سر اینکه بیخودی ردم کرد. بعد با فروشندهی لوازم آرایشی دعوام شد سر اینکه نباید با هرکسی که مشتریشه لاس بزنه (من ینی!) بعد با عکاسی سر تعداد عکسا دعوام شد بعد تو اتوبوس با یه خانم سر هل دادن دعوام شد (خانم هل چرا میدادی واقعا؟) بعد با م ح ن و س سر اسونتر بودن رشته عمران دعوام شد (که خب واقعا هست. عمران و صنایع تو مهندسیها اسونترن و این الزاما به معنی بیمصرف بودنشون نیست. کاش رشتهی منم آسون بود والا :/ خلاصه که گارد نداشته باشین) بعد با ا سر اینکه هنوز نمیخوام ببینمش و خاک تو سرش و چرا واقعا تولد نگ دعوتم نکرد دعوام شد بعد با استاد سر اینکه نمره بده مشروط نشم دعوام شد بعد با میم به قصد کشت دعوا کردیم. آشتی کردیم ولی :) و از اونجا خوبیهای روز شروع شد. به میزان قابل قبولی رفع دلتنگی کردیم. با پو کلی خندیدیم. به ع سیِ بنده خدا یکم گند زدن اونا. با آهنگ بشکن مرا نامجو خوندیم و بچهها رقصیدن :) من نرقصیدم چون که خواهرم حجابت را و اسلام را نهادینه سازیم. از گندایی که رفیقامون زدن گفتیم و وقتی من خواستم برگردم خونه میم گفت باهات میام. بعد اتوبوس کولر داشت روحم تازه شد واقعا. رفتم آموزشگاه واسه کلاس اواز مشورت کنم با مدرس. گفت واسه زمینهی کاری تو صداسازی کار کنیم و به شدت خانم جذاب و مهربون و دوستداشتنیای بود. بعد با مامان و بابا شیرینی و بستنی خریدیم و عکسای چاپ شده رو گرفتیم و فلافل درست کردیم و گفتیم و خندیدیم و اون روز رو به زیباترین نحو ممکن تموم کردیم :)
امروز که بیدار شدم خوشحال بودم