این چیزهای کوچیک که وسط زندگی روزمره منو عصبی میکنن چه تاثیری روی بقیه دارن؟ مثلا صدای کسی که هر روز صبح توی اتوبوس بلند بلند با دوستش صحبت میکنه و نظرات مزخرفش رو فریاد میزنه. یا صدای نفس کشیدن کسی که سر کلاس بغل دستم نشسته و عادی نفس نمیکشه. گره خوردن پرچمی که بالای در یه خونه نصب شده. خاکی شدن دستام. البته الان که دارم ریز ریز میگم احمقانه به نظر میرسه ولی اینا میتونن منو تا سر حد حملهی عصبی ببرن. بستگی به موقعیت روحیای که قبل از اون مرحله دارم، داره.
مثلا دیروز صبح که خوشحال و پرانرژی و جوان ایرانی سلامی بودم تونستم صمیمیت بیجای یکی از همسرویسیها رو تحمل کنم ولی با رسیدن به ساعت ۱۳:۳۰ و افتادن کثافتترین اتفاقات ممکن، به کسی که مهمان بود و اومده بود از واحدامون بپرسه حتی نگاهم نکردم. البته درسته که بعد از فهمیدن مهمان بودنش شرایط عوض شد و من کل دانشگاهو پیاده نشونش دادم ولی آیا شأن انسانیای که داشت حکم نمیکرد از همون اول مثل یک حایوان! باهاش برخورد نکنم؟
پ.ن این خشم نهفته از کجا میاد؟
مثلا دیروز صبح که خوشحال و پرانرژی و جوان ایرانی سلامی بودم تونستم صمیمیت بیجای یکی از همسرویسیها رو تحمل کنم ولی با رسیدن به ساعت ۱۳:۳۰ و افتادن کثافتترین اتفاقات ممکن، به کسی که مهمان بود و اومده بود از واحدامون بپرسه حتی نگاهم نکردم. البته درسته که بعد از فهمیدن مهمان بودنش شرایط عوض شد و من کل دانشگاهو پیاده نشونش دادم ولی آیا شأن انسانیای که داشت حکم نمیکرد از همون اول مثل یک حایوان! باهاش برخورد نکنم؟
پ.ن این خشم نهفته از کجا میاد؟