الان که بعد از بیست و دو هزار قدم پایین تختم افتادم از خستگی نمیتونم نفس بکشم، به آهنرباهای سوسکی کیمیا فکر میکنم. و به زیر میز ناهارخوری خونه‌ی مادر عمو علی‌.
خستگی ذهنمو باز می‌کنه و احساساتم رو به سطح میاره.