خدای خوب من،

امشب فهمیدم پرت شدن ته دره خیلی آسونه. کافیه یه کم به چپ متمایل شی تا ببینی تو جاده‌ی اشتباهی هستی و دیگه راه برگشتی نداری و مجبوری تا تهش بری. و فهمیدم یک نماز قضا می‌تونه اون سنگی باشه که می‌ره تو پات و باعث میشه فکر کنی باید مسیر رو عوض کنی. و فهمیدم دعای خیر پدر و مادر مثل یه هاله دور ادمو میگیره و حتی اگه بخواد گندی بزنه هم نمی‌ذاره. امشب خیلی گریه کردم. واسه معصومیت از دست رفته‌ی دوست صمیمیم و واسه خودم، که شاید با واسطه توی سقوطش نقش داشتم.

می‌خوام سرمو بذارم زمین و تا صبح بگم غلط کردم، ببخشید ولی به ده بار استغفار بسنده می‌کنم.

نمی‌دونم حالم بده به خاطر همه‌ی اتفاقای بدی که افتاده یا حالم خوبه به خاطر اینکه این جاده‌ای که تاریکه یه ذره برام روشن شده.