دیگر از آینده نمی‌ترسم. همان‌ طور که با شلوار گل‌گلی توخونه‌ای و بولیز کهنه‌ی قرمز روی صندلی می‌نشینم و پاهام رو می‌اندازم روی هم و منتظر سرخ شدن سوسیس‌ها و سیب‌زمینی‌ها می‌مانم، چشم به راه آینده‌ی قابل پیش‎‌بینی هیجان‌انگیزم هستم. با «کتاب آموزش چطور با فانی‌ها دوست باشیم» در یک دست و لبخند به لب و سوئیچ و کارت ماشین و گواهینامه و گوشی، فشرده در دست دیگر.

می‌گفت برای راحت‌تر طی کردن راه سلوک، از آدم‌هایی که روحت را آلوده می‌کنند و صحبت با آن‌ها باعث اضطراب و تزلزلت می‌شود فاصله بگیر. من قدم در راه سلوک نگذاشته‌ام (که ای کاش... ) اما از آدم‌ها فاصله گرفته‌ام. روحم پاک‌تر و خوشحال‌تر از قبل است و احترام و لذت و سرخوشی با زندگی‌ام در هم آمیخته.

درس‌های مانده روی دوشم سنگینی می‌کنند و به زودی شرشان را خواهم کند.