میگه تو هر دفعه یکی رو انتخاب میکنی، خار میکنی تو چشمت. راس میگه. از ازل تا همین لحظه این مدلی بودم. الان سرم گرمه و دستام سرد. چرا؟ چون کامنت بچهها رو زیر پست کانون دیدم. دلم نمیخواد دیگه با این آدمای کثافت کاری داشته باشم. دلم نمیخواد با اون خدا بیامرز کاری داشته باشم. دلم نمیخواد اینا تو خاطراتم باشن. آنفالو کردنشون کافی نبود.
خب الان چند دقیقه از نوشتن خطوط بالا گذشته و آرومترم. تقصیر از من بود که موندم و اجازه دادم هر رفتاری باهام بشه.
صبا جون وقتشه اجازه بدی گذشته بگذره. چرا چسبیدی بهش؟ بابا داری رشد میکنی بزرگ میشی تغییر میکنی. نباید همچنان درگیر اتفافات بدی که افتاده باشی.
صبا جون تصمیم گرفته این آشوبی که همواره تو دلش برپاست رو کم کم خاموش کنه. و تصمیم گرفته دغدغههای بزرگتری داشته باشه. و شاید تصمیم بگیره برای آرامش روانش تو کار سبحان بازی نکنه. کسی چه میداند؟