داستان از اونجا شروع شد که همه مراجع گفتن فردا عیده به جز سیستانی جون :') من که دلیل پزشکی دارم نمیتونم بگیرم ولی مامانم انقلاب کرد و گفت نه! من فردا روزه نمیگیرم. میخوام روز تعطیل کنار خانواده‌ام جوج بزنم. این شد که ما ساعت یه ربع به 8 شال و کلاه کردیم و رفتیم که 24 کیلومتر از وطنمون خارج شده باشیم. سر ماشینو همونجوری صاف که از پارکینگ اومد بیرون دیگه کج نکردیم و مستقیم رفتیم تا ناکجا ولی وسط راه یادمون اومد که عه، چه خوب میشد اگه روز عیدی (!) بریم یه سر به خاک پدربزرگم بزنیم. این گونه ما سر ماشین رو 180 درجه کج کردیم و دور زدیم از یه مسیر دیگه رفتیم. رفتیم رفتیم تااااااا ساعت 10 هنوز خونه نرسیده بودیم. دیگه اومدیم صبحانه خوردیم و خواستیم ولو شیم که من یادم اومد دیروز با دوستم قرار پیاده روی گذاشته بودم. هیچی اقا. دوباره بلند شدم و این دفعه تنهایی شال و کلاه کردم و پیاده تو این سگ پزون اصفهان رفتم و رفتم تا رسیدم به در خونه دوستم. یه مسافت وااااااقعا طولانی رو پیاده رفتیم. از خیابونای درخت کاری شده گذشتیم، از کویر گذشتیم، از دریا، از کوه بالا رفتیم، از بالای دشت قل خوردیم اومدیم پایین تا رسیدیم به بستنی فروشی مد نظر :)))) بالاخره بعد از این همه پیاده روی باید یه جایزه داشته باشیم یا نه؟ نفری یه کیلو بستنی خریدیم و برگشتیم به سمت اشیانه. حالا یه کیلو بستنی با شصت کیلو مانتو و شال و بند و بساط و استینک و 100 کیلو ماسکِ داخل‌هواشرجی همه اویزونمونه و هوا هم گرم وحشتناکه و ما هم داریم خودمونو رو اسفالت میکشیم و میبریم جلو. اندکی مونده به کوچه‌ی ما و من میتونستم بپیچم و برم و دوستمو قال بذارم ولی دوستم دستمو خوند :) گفت بیا بریم تو این مغازهه. لوازم ارایشی. شاید 40 سال توی همون مغازه کارمون طول کشید. شایدم بیشتر. 42 سال. اخرم فقط دوتا ریمل ابرو گرفت. تا اومدیم از مغازه بریم بیرون پدر گرامیم زنگ زد که دخترم نیم کیلو گوجه خیار بگیر :) دوباره برگشتیم رفتیم تا خیابون بالایی واسه نیم کیلو گوجه خیار.

خیلی گرم بود. خیلی. حس میکنم انقد اب بدنم تبخیر شده که رو مرز خشک شدگی قرار دارم

مسلمونا عیدتون مبارک خلاصه :*