با اینکه روزای کنکورمه و غر میزنم که خسته شدم ولی واقعا داره بهم خوش میگذره خیلی خوشحالم که یه هدفی تو زندگیم دارم .

دیروز خیلی روز سختی بود . به شدت دلم درد میکرد . نمیدونم مال اون هات چاکلتی بود که خوردم یا از رقیه گرفتم . به هرحال دو تا امپول و یه سرم زدم . و خیلیم زن قوی و قدرتمند و شجاعی بودم اصلا هم دردم نیومد . 

امروز صبح برای هاله بلندی های بادگیر رو خریدم فک کنم خوشش اومد . در کل که خیلی احساسات نداره .

اومدم کلاس میرحسینی رو بپیچونم که خانم صفری دیدم و گفت بشین سرجات و من هم از زن قدرتمند به گرد تبدیل شدم و نشستم . اره دیگه همین

بعد هرروزم دلم برای فرزانه تنگ میشه ولی دیگه با اون بخش از گذشتم کنار اومدم . نمیشه که همه چی تا ابد دووم داشته باشه و میدونم که باید زودتر از اینا رابطمو باهاشون تموم میکردم .

یه نکته ی دیگه ای که میخواستم بهش اشاره کنم اینه که اقای شاه ابراهیمی واقعا ناراحتم کرد این دفعه

این هفته میترکونم تا دیگه بهم چیزی نگه -_-