دیروز برای غزل تولد گرفتیم. از هفتهها قبل دنبال کیک و کادو و بادکنکی که دوست داشته باشه بودیم. اما خب، غزل خانم نقشههامونو یکی پس از دیگری نقش بر آب کرد. به این صورت که اول عکس کادوهایی که مامان میخواست بخره و تو واتسپ فرستاده بود تا نظرمو بپرسه دید و گفت وای این چقد خزه. حالا ما دقیقا همونو خریده بودیم و دیگه تعویضی هم در کار نبود. بعد مدل کیکایی که واسه کیکپز فرستاده بودیم رو دید. بعد هی در مورد همه چی نظر داد و عملا دیوانهامون کرد. دیروز هم از خونه بیرون نمیرفت که یکم اونجا رو تزئین کنیم و به عنوان تیر اخر وقتی وارد شد و براش اهنگ تولد مبارک گذاشتیم به جای ذوق کردن و جیغ زدن که واکنش معمول بچههای همسنشه بلند گفت من همه چیو میدونستم همممهههه چیو -_-