حال ما خوب نیست. ما یعنی منِ مذهبی که این چند روز ساکت و گوشه‌گیر در غار نشسته، منِ احساساتی که همه چیز منزجرش کرده، منِ اجتماعی که با همه سرد بوده و منِ با انگیزه که حدود 4 سالی است در اغما فرو رفته و گهگاهی فقط چشم‌هایش را باز میکند و فکر میکنیم دوباره برگشته ولی نه.
حال ما خوب نیست و هیچکداممان هیچ کاری نمیکنیم. فقط میخوریم و میخوابیم و انسانیت را روی اتوپایلت گذاشته‌ایم.
دلمان برای تئاتر عزیزمان تنگ شده. خیلی وقت است که احساسات را به بازی نگرفته‌ایم و از حافظه‌ی عضلاتمان کار نکشیده‌ایم. تئاتر عزیز. تئاتر عزیزتر از جان.
مدت‌هاست کتاب نخوانده‌ایم و چیزی یاد نگرفته‌ایم و تجربه‌ی جدید کسب نکرده‌ایم.
پوسیده‌ایم. جانمان رشته رشته شده. رشته‌ها هنوز شسته نشده. در تشت دارد خیس میخورد. در خیسی و تاریکی و کثافت غوطه‌وریم. کاش خودمان خودمان را چنگ میزدیم و پودر میریختیم و کف میکردیم و تمیز میشدیم و روی بند پهن میشدیم و خشک میشدیم.
کاش میان مایه نبودیم. مگر نه که همه میگویند نیستیم؟ پس چرا انقدر حسِ... نه میان مایگی که بی‌مایگی داریم نسبت به خودمان؟
جانمان در عذاب است. با خودمان درگیرترینیم. دلمان برای سال‌ها بعد تنگ شده. آن زمانی که بالاخره به آرامش برسیم و راضی باشیم از چیزی که هستیم و داریم و میکنیم.
صورتمان را نمیشناسیم. دست و پا و کمر برایمان نااشنا است. صدای خودمان را گم کرده‌ایم.
کاش بمیریم و رنج هستی را به دوش نکشیم. کاش نباشیم.

پ.ن الان حالم بهتره. حال همه‌ی من.