این روزا خیلی عجیبه.
زیر لب یا حسین یا حسین میگم و بغض میکنم. هیچوقت تو زندگیم اینجوری نبودم. «مهلا مهلا یابن الزهرا» میگم و چشمام پر از اشک میشه. حال عجیبیه. دلم برای روزای 18 تا 22 سالگیم میسوزه که چطور حرومشون کردم. نیل میگه: «تجربه خوبه، ناراحتش نباش.» ولی من ناراحتشم. نگران معصومیت از دست رفته یا تجربههای بیهودهام. دلم نمیخواست با فکر کردن به کانون و تئاتر و موسیقی حالم بهم بخوره ولی میخوره. و همینجوری ساعتها حالت تهوعها دارم.
این روزا شیشهی بخار گرفتهای که آیندهمو پشت خودش پنهان کرده، داره کم کم تمیز میشه. درس میخونم و کار میکنم و اشک میریزم برای پاییز و کارهای کرده و ناکرده.