توی اتاقم یه اینه دارم که هر دفعه از جلوش رد میشم حین حرکت خودمو نگاه میکنم. دیروز نمیدونم برای چی خوشحال بودم. اومدم از اتاق برم بیرون پیش خانواده، خودمو توی اینه نگاه کردم و دیدم ای داد بیداد :) ادمی که جلوم وایساده رو نمیشناسم. میفهمم که منم ولی قیافهاش برام اشنا نیست. تمام دیروز رو فکر کردم. از صبح تا شب که از مهمونی (یه حکایت عجیبی داره که بعدا باید سر فرصت بنویسمش) برگشتیم داشتم به این فکر میکردم که چی منو از خودم جدا کرده که حالا نمیشناسمم. بالاخره 11 شب، وقتی به اینه دستشویی خیره شده بودم به نتیجه رسیدم. صبح قیافهام با همیشه فرق داشته. حالا چه فرقی؟ لبخند میزده :) مدتهاست خودمو با لبخند واقعی ندیدم. خوشروییم (اگر که یه زمانی داشتمش) الان دیگه ناپدید شده. تصمیم گرفتم برای روز زن امسال به خودم لبخند هدیه بدم (کلیشه رو داشته باشید!) این صبایی که الان هستم رو دوست ندارم.
پ.ن گس وات. یادداشتا رو رها کردم. چون ز. دوست صمیمی اقای ش. بود.