چندتا مشکل بی‌راه‌حل تو ذهنم میخزه و مثل موریانه چوب مغزمو پوک میکنه.

خسته شدم از انرژی زیادی که ازم میگیرن. کاش میتونستم رها کنم.

به طور خلاصه زندگی الان اینجوری میگذره: بارون نم نم میاد تو دهکده. من چترمو طبق معمول جا گذاشتم. منتظر نشستم همگروهیام بیان دانشکده تا پروژه استراتژی رو پیش ببریم. از همگروهی بازاریابیم عصبانیم. هم به خاطر پروژه بازاریابی هم به خاطر پروژه دکتر کاف جیم. استوری‌های همکارانمون توی اون پروژه رو دیدم که یه همایش جدید برگزار کرده بودن. ناراحت شدم؟ نمیدونم. فکر نکنم. ولی انگار خوشحال هم نشدم. از نظر معنوی به شدت افت کردم و اوضاعم خوب نیست. دلم میخواد دوباره برگردم به دورانی که به راحتی نماز شب میخوندم :(( شفق و حرفایی که بهش زدم و حرفایی که شنیدم و واکنش زهرا به صحبت‌هامون رو اعصابمه. انگار اشتباه بزرگی کردم که صادق بودم. میخواستم بنویسم «حالم از خودم به هم میخوره» ولی برای اولین بار مثل اینکه این جمله درست نیست :) انگار کم کم دارم با خودم به صلح میرسم. صبای کوشولو، درکت میکنم.