من گاهی دلم میخواد اون زن سی و چند ساله ای باشم که لباس های مشکی با گردنبند مروارید درشت میپوشد . ارام و غمگین است . مثل نسیم از زندگی اطرافیان میگذرد و اثری طوفانی از خود به جا میگذارد . کتاب های جلد کرده میخواند . در کافه ی همیشگی اش تنها مینشیند و سیگار میکشد . اسپرسو میخورد . با ادب و کمالات است .

گاهی دوست دارم دختر بیست و سه ساله ای باشم که به تازگی به کشفی مهم دست یافته . با موهای کوتاه به دنبال حقوق زنان است . دست بند های خودساخته اش را به کسانی که دوستشان دارد هدیه می دهد . مغرور است . شق و رق راه میرود . عینک های افتابی بزرگ میزند . سخره نوردی بلد است . موقع نقاشی کشیدن قوز میکند و همراه اهنگ هام هام میکند . ریتم های خودش را می سازد و منتظر دیگران نیست

گاهی میخواهم عینکم را بردارم و همه را جوری که میخواهم ببینم . روی صورت تو خال بگذارم . برای خودم خیال پردازی کنم . از جاهایی که باهم سفر کرده ایم برای رقیه و مامان بابا سوغاتی بیاورم .