تبریک به تو که امروز ناخواسته بانی خیر شدی . یادته سال اول من اومدم پیش تو و هستی نشستم بعد باهم دعواتون شده بود ؟ بعد که من بی توجه به همه ی بداخلاقی های هستی بازم به سلقه زدن بهش ادامه دادم (اینکارم به قصد خندوندنش بود و اینکه از اون حال ناراحا دربیاد)تو گفتی صبا تو خیلی مهربونی . دمت گرم

حالا ماجرا از این قراره که دیشب کیانا با هممون دعواش شد . امروزم باهامون حرف نزد . غرورم میگفت نه برا چی باهاش حرف بزنم خودش قهر کرده . ولی وقتی اتفاقات قبلی رو یادم اومد دیدم منم اگه بودم دوست داشتم یکی بیاد پیشم . این بود که با مسخره بازیای همیشگیم خندوندمش . همین که بهم گفت خیلی بامرامی واسم کلی ارزش داشت . روزمو ساخت .

پ.ن 1 میخوام بگم بعد از چند سال یک عمل تو باعث شادی یکی دیگه امروز شد

پ.ن 2 چقد تو زندگیم تاثیر داری که به خودم گفتم اگه الان اینجا بود کلی بهم افتخار میکرد