سحر و امیر . بعد از مدت ها بالاخره عقد کردن . عروسی هم تابستونه . چرا همه ی اطرافیانم دارن عروسی میکنن؟! مگه من چند سالمه؟! اخلاق سحر یکم تغییر کرده بود ولی تقریبا همونی مونده بود که قبل بود . هنوزم خیلی از کاراش رو نمی پسندم ولی الان بهتر میتونم باهاش ارتباط برقرار کنم . دیشب داشت یه چیزی تعریف می کرد درباره ی مهربرون و اینا درست گوش نمیدادم فقط این تیکشو شنیدم که گفت مامان مادرشوهرم و امیر پشتم دراومده بودن . بعد فکر کردم چقدر خوبه که به جز امیر که وظیفشه پشتش باشه یکی دیگه تو خانواده ی جدید به فکرشه .

الان که فردا صبحه یه حس خوب معلق بودن دارم . داشتم فکر میکردم که حالا اگه کسیم نباشه ازت طرفداری کنه نمیمیری . نه امیری باشه و نه هیچ کس دیگه ای . هنوزم روی همون عقیده ی خودم سفت و پابرجا وایسادم .