حس میکنم در یک صحنه ی جرم قرار گرفته ام . خون همه جا را قرمز کرده . لاشه ی تکه تکه شده ی جسدی در کل اتاق پخش است . اتاق دری برای ورود و خروج ندارد ، از نا کجا در آن افتاده ام . حس های عجیبی مرا احاطه کرده . سعی میکنم با اشک آن ها را از خودم دور کنم . درد به سراغم می آید . بی امان و ناگهان . دست هایم را برای جلوگیری از هجوم درد بالا می آورم . انگار تا بازو هایم در دل و روده ی مرده شنا کردم . با اینکه ایستاده ام حس میکنم پاهایم در بدترین وضع ممکن قرار دارد . سموم سردی از پاهایم به بالا می خزد . پهلو هایم را سفت می چسبم که گرم بمانند . گرما کم کم از بدنم خارج می شود .