تولد باباعه. می‌خواستیم غافلگیرش کنیم. مامان و غزل میخواستن تو اتاق قایم شن منم بگم که خوابن. کل برنامه ها مال ۹ به بعد بود. آقا تی وی تا ته زیاد. در دستشویی چارتاق باز. داشتیم خودمون رو آماده می‌کردیم. بابا ساعت ۸ و نیم صدای کلیدش اومد. مامان و غزل به صورت ژانگولری پرتاب شدن تو اتاق. منم داشتم از خنده میمردم. بابا اومد تو منم یه قیافه‌ی له داغون گرفتم به خودم. بابا گفت بروبچ کجان. گفتم مامان خوابه غزیم خوابه. بابا اینجوری متعجب کیفشو داد به من بذارم اون پشت. من گفتم آره دیگه با مامان دعوام شد مامانم یکم گریه کرد بعد خوابید (حالا مامان من اصن در مواقع خیلــــی نادری گریه می‌کنه) آقا خلاصه دیگه داشتم از خنده جون می‌دادم. دیگه بابا رو بردم اتاق یهو غزی و مامان ریختن رو کلش و اینا.

بابا گفت تو چرا میخوای دروغ بگی قیافت همچین میشه؟😂