قسمتی سوم:|
مغزم تند تند داره کار میکنه . ولی بازم هیچ چیو نمیفهمم . از جغد مبهوت به دایناسوری که اومده قرن 21 تغییر حالت میدم . صبا وقتشه از این وضعیت دربیای و بفهمی که چی شده . میرم تو اتاق و موبایلم رو برمیدارم . عکس پس زمینش! من و یارو نشستیم زیر افتاب رو چمنا و چشمامونو بستیم . دارم میخندم . چقد بانمکم :)) شاید شماره یارو تو کانتکتام باشه . اخی چه امید واهی ای . اینجا پر از اسم پسره . کدومشون اون یاروعه ؟ شماره مامان رو میگیرم .
ــ بله؟
ــ سلام مامان . میتونی همین الان بیای خونه ی ... من
باید چی میگفتم؟
ــ باشه . یه نیم ساعت دیگه میرسم
معمولی ترین کاری که میتونم بکنم چیه؟ تلویزیون مسلما . نیم ساعت بعد مامان اومد . قبل از اینکه از اسانسور بیاد بیرون من شروع میکنم : «مامان من اخرین چیزی که یادم میاد اینه که تابستون سوم دبیرستانم بود و من داشتم برای کنکور درس میخوندم » برای اولین بار توی زندگیم البته تا اونجایی که یادم میاد مامان حرف من رو باور کرد و من رو برد پیش یه دکتر مغز و اعصاب . دکتر گفت : خانم کثیری شما احتمالا یه ضربه به سرتون خورده که باعث شده خاطراتتون از دست بره ولی نگران نباشید احتمالش هست که تا 2 ماه دیگه برگرده .
احتمال ؟ احتمال اینکه تا دوماه دیگه برگرده چند درصده ؟ تصویر اقای **** میاد تو ذهنم که وایساده اون جلو و داره احتمال درس میده . بعد میگه بچه ها اگه درباره ی این سوال فکر کردین میشه یک دوم واقعا خرید :| جواب من یک دوم بود . خوب شد داد نزدم جوابمو . دوباره برمیگردم به الان . مامان اصرار میکرد که برم خونه خودمون _ اونا _ بمونم . منم بدم نمی اومد دوباره برگردم پیش مامان بابام ولی اون مرده بهتر میتونه کمکم کنه که خاطراتمو به دست بیارم .
ــ مامان من ازدواج کردم؟
ــ یک ساله
ــ اسمش چیه ؟
ــ ماکان
ــ ماکان ؟ چرا من باید با یه کسی که اسمش ماکانه ازدواج کنم؟
ــ سوال ما هم هست . . . خوب دیگه رسیدیم خونتون . تا ظهر وایسا تا بیاد از خودش بقیه چیزا رو بپرس
ــ باشه . خدافس
کاش حداقل خونمون جاش بهتر بود .