امروز برای بار سوم خودم را روی مبل پرت کردم . توی دنیا مبل هایی هم هستند که از پرت شدن شما روی خودشان شکایتی ندارند . بعد از 2 سال فنر هایشان در می رود . یکهویی . من با مبل احساس هم دردی دردناکی میکنم . مثل این است که از صبح که بیدار میشوی دیگران خودشان را روی تو می اندازند . چه فیزیکی چه شیمیایی چه ذهنی . از روی مبل پنجره ای که به نقاش خانه ی روبه رو چشم دارد خوب پیداست . هر روز ساعت پنج و سی دقیقه پسر کوتاه مهربانی که دندان های جلویش از هم فاصله دارند با یک کیف ابی در کلاس را باز میکند . بتمن روی کیفش به من خیره میشود . فریاد میزند با او دست تکان بده .


+ من تحت تاثیر اغاز کتاب جدید گوریل فهیمم


++ من یک اژدهای بنفش کند ذهن لبخند به لب می باشم

مرا ببخشید