قسمتی پنجم:|

_ ماهان من خیلی حالم بده

ــ ماکان

ــ من اصلا نمیشناسمت . یکم از خودت تعریف کن . از اون تایپ پسرایی بودی که من دوست داشتم ؟

دستامو زدم زیر چونمو با علاقه نگاش کردم . امیدوار به اینکه یکم خودمو بشناسم

ــ اوف . احساس میکنم دوباره اومدم خواستگاریت و بابات داره ازم سوال جواب میکنه

ــ مِزِّه! بگو اول اولش چی شد که ما باهم اشنا شدیم

ــ به نام خدا . (صدای خنده ی من) اولین باری که دیدمت روز اول انجمن کتاب خوانی بود . اصلا اینجوری نبود که از همون اول بگم من ایندم با اینه . من خیلی پسر خوبی بودم (صدای خرخر من) متاسفانه تو نشستی روی صندلی کنارم . هر چی کیان زاد میگفت

پریدم وسط : کیان زاد کیه ؟

ــ اونی که انجمنو اداره میکنه

ــ خوب ادامه بده

ــ هر چی کیان زاد میگفت تو نظر شخصی خودتو اروم میگفتی . از اون جایی که من کنارت نشسته بودم صداتو میشنیدم . نظراتت به من میخورد . دیگه بقیشم خیلی چیز خاصی نیست . میخوای بگم ؟

ــ الان چن وقته ازدواج کردیم؟

ــ یه ساله

ــ از اون ازدواج های سنتی بود؟ وای خدا چجوری میشه ادم تو انجمن کتابخوانی عاشق یکی بشه بعدم باهاش ازدواج کنه؟

ــ خب کم کم داره بهم توهین میشه . ناهار چی داریم؟

ــ قبلا چند تا دوست دختر داشتی؟

نگاشو دور خونه چرخوند و رفت تو اشپزخونه